کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

و بالاخره خواهی فهمید که :

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.

یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.

قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.

مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.

و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست. 

من اگر پیامبر بودم، رسالتم شادمانى بود بشارتم آزادى و معجزه ام خنداندن کودکان... نه از جهنمى مى ترساندم و نه به بهشتى وعده میدادم...تنهامى آموختم اندیشیدن را و "انسان" بودن را ...

    • از کتاب یک، تا بی‌نهایت صفر.
  • «اگر تنهاترین تنها شوم، باز خدا هست، او جانشین همه نداشتن هاست. نفرین و آفرین‌ها بی ثمر است. اگر تمامی گرگها هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد، تو مهربان جاودان آسیب ناپذیر من هستی. ای پناه ابدی! تو می‌توانی جانشین همه بی پناهی‌ها شوی.»

تغییر

معمولا کلمه تغییر خیلی دلنشینه و ما دوست داریم که طیف تغییرات گوناگونی داشته باشیم. بعنوان مثال دوست داریم مبلمان منزل رو جا به جا کنیم و بعد به این باور برسیم که با این چیدمان فضا باز تر شده یا دوست داشتنی تر به نظر میاد. همینطور در عرصه کار و تحصیل، وقتی این فکر به سرمون می زنه که " دیگه بسه " آن وقته که اول میزان تحصیلات فعلی چنگی به دل نمی زنه یا محیط کار فعلی غیر قابل تحمل می شه و بعد تازه داستان شروع می شه جستجو برای یافتن یک دوره تحصیلی یا به دنبال کار گشتن و در ادامه اگر خوش شانس باشی و درست بازی کنی یک موقعیت جدید، اما ناپایدار دیگه! دوست داریم کتابهای جدید بخونیم و با افراد جدید آشنا بشیم و خلاصه تمام اینها در قالب تغییر برامون جذابه و معنی پیدا می کنه.

حالا بیایم یک جور دیگه نگاه کنیم چقدر می تونیم عادات و رفتارمون رو تغییر بدیم. گاهی به پسرم گوشزد می کنم همون کاری رو می کنی که وقتی دوساله بودی می کردی. شاید این جمله شوخی باشه و یا اینکه اون هنوز بچه ست و طبیعی، اما وقتی به خودم یا اطرافیانم نگاه می کنم اکثر ما همینطور هستیم. به نظر من به ندرت کسی پیدا بشه که به طور کامل عادتی رو ترک کرده باشه. اگر کسی از من بپرسد جواب کمی ناامید کننده است چون وقتی فکر می کنم گاهی در هنگام خشم یا شادی رفتاری دارم  که شاید قدمت بیش از بیست سال داشته باشه و در گروهی از واکنشها طبقه بندی بشه که همیشه خواهان تغییرش بودم . 

خود این نوشته می تونه یه جورایی نمونه تغییر باشه. پس به امید تغییرات بنیادی...

گفت و گو

گفتم : این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟

گفت : صبری تا کران روزگاران بایدش

تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست

گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش

گفتم

آن قربانیان پار

آن گلهای سرخ 

گفت : آری

ناگهانش گریه آرامش ربود

وز پی خاموشی طوفانی اش

گفت : اگر در سوک شان

ابر می خواهد گریست

هفت دریای جهان 

یک قطره باران بایدش

گفتمش

خالی ست شهر از عاشقان وینجا نماند

مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش

گفت : چون روح بهاران 

آید از اقصای شهر

مردها جوشد ز خاک

آن سان که از باران گیاه 

وآنچه می باید کنون

صبر مردان و 

دل امیدواران بایدش


شفیعی کدکنی

داستان کوتاه


مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم...
ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...
بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...
هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.
ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.
بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید...
سخن روز :  مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است
 
 جان اولیورهاینر