. سوءظن چیز وحشتناکی است و حاصل وسوسه های شیطانی . هیچ چیز اندازه ی سوءظن آدم را خراب نمی کند .
. شاید فکری که داریم خطا باشد ٬ ولی نباید از فکر کردن واهمه داشته باشیم . اگر افکارمان را با وجدانمان در میان بگذاریم ٬ آن وقت می توانیم بررسی شان کنیم . اگر درست نبودند ٬ فراموششان می کنیم .
. در دنیای ما ٬ تفکر و حقیقت دو مقوله ی جداگانه است . و گرنه خیلی چیزها ساده تر بود . همیشه بین واقعیت و فکر ٬ ماجرایی در جریان است به نام هستی ٬ و خدا خودش می داند که تمام تلاش ما موفق شدن در مقوله ی آخری است .
. امروز مبارزه ی ما علیه غول های خطرناک است . علیه جانورهایی که در خشونت و وحشیگری حد و مرزی نمی شناسند . علیه دایناسورهایی که روز ازل در سرشان مغز یک گنجشک را جا دادند . درنده هایی که نه در افسانه ها زندگی می کنند و نه در تخیلات ما ٬ بلکه واقعیت دارند . به هر حال وظیفه ی ماست که با هر چه که ضد انسان و ضد بشر است ٬ به هر شکل و تحت هر شرایط مبارزه کنیم . مسئله ی مهم این است که چه طور مبارزه کنیم و در این مبارزه کمی هم از شعورمان مایه بگذاریم .
. مهم این است که آدم بتواند حقیقت را بگوید و برایش مبارزه کند ٬ نه این که حقیقت را به مسخره بکشد .
. از قدیم الایام مبارزه با حماقت و خودپسندی آدمها ٬ پر هزینه و مشکل بود ٬ و فقر و تحقیر به همراه داشت ٬ ولی مبارزه ی مقدسی است که باید با حرمت و احترام دنبال بشود ٬ نه با آه و ناله .
نوشته فریدریش دورنمات - ترجمه س . محمود حسینی زاد
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکس نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند .
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم راند :
<دور باید شد ٬ دور . >
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
دور باید شد ٬ دور .
شب سرودش را خواند ٬
نوبت پنجره هاست .
همچنان خواهم راند
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .
بامها جای کبوترهائی است ٬ که به فواره ی هوش بشری
می نگرند .
دست هر کودک ده ساله شهر ٬ شاخه ی معرفتی است .
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان
سحرخیزان است .
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .
پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت .
سهراب سپهری
برنده
می داند به خاطر چه چیزی پیکار کند ٬
و بر سر چه چیزی توافق و سازش نماید ؛
بازنده
آن جا که نباید ٬
سازش می کند ٬
و به خاطر چیزی که ارزش ندارد .
مبارزه می کند .
* * *
برنده
گوش می دهد ؛
بازنده
فقط منتظر رسیدن نوبت خود ٬
برای حرف زدن است .
* * *
برنده
گامهای متعادلی بر می دارد ؛
بازنده
دو نوع سرعت دارد ؛
یا خیلی تند و یا خیلی کند .
* * *
برنده
می کوشد تا مردم را هرگز نیازارد ٬
مگر در مواقع نادری که این دل آزاری در راستای
یک هدف بزرگ باشد ؛
بازنده
نمی خواهد به عمد دیگران را آزار دهد ٬
اما ناخودآگاه همیشه این کار را می کند .
* * *
برنده
هر امتیازی را که بتواند بدهد ٬ می دهد ٬
جز این که اصول بنیادی خود را فدا کند ؛
بازنده
به خاطر هراس از دادن امتیاز
به لجاجت خود ادامه می دهد ٬
و این ٬ در حالی است که اصول بنیادی اش رفته رفته
از بین می رود .
* * *
قسمتهایی از کتاب برندگان و بازندگان نوشته سیدنی . جی . هریس
- آهنگ ما از زندگی کمال یافتن و آن را بر همه چیز برتر دانستن است . بهشت در زمان و مکان نیست ، بهشت کمال یافتن است .
- شگفتا آنان که از ترس دشواری سفر ، کمال یافتن را خوار می شمارند ، به هیچ جا نمی رسند . اما آنانی که دشواری سفر را به امید کمال یافتن نادیده می انگارند ، در دمی به همه جا می رسند .
- آنگاه که بدانی چه می کنی ، همواره پیروزی در راه است .
* * * * * * *
- ما آزادیم به هر کجا که می خواهیم برویم و چنان که هستیم باشیم .
- تو این آزادی را داری که خود باشی ، خویشتن راستینت . اینجا واکنون ، و هیچ چیز دیگری نمی تواند سد راه تو شود .
- چرا دشوارترین کار در جهان اینست که دیگری را بر آن داریم تا بپذیرد که آزاد است ، و این که اگر تنها وقت اندکی را به تجربه کردن آن بگذراند ، خود بر این آگاهی دست خواهد یافت ؟ چرا واداشتن دیگری به پذیرفتن چنین حقیقتی باید این سان دشوار باشد ؟
- هر چیز که سد راه آزادی باشد ، باید از میان برداشته شود ؛ خواه آداب و رسوم باشد ، یا خرافه ، و یا هر قید و بندی .
- هیچ مرزی در کار نیست .
در شبان غم تنهایی خویش ،
عابد چشم سخنگوی توام .
من در این تاریکی ،
من در این تیره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گیسوی توام .
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من ،
گیسوان تو شب بی پایان .
جنگل عطر آلود .
شکن گیسوی تو ،
موج دریای خیال .
کاش با زورق اندیشه شبی ،
از شط گیسوی مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم .
کاش بر این شط مواج سیاه ،
همه ی عمر سفر می کردم .
من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،
گیسوان تو در اندیشه ی من ،
گرم رقصی موزون .
کاشکی پنجه ی من ،
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست .
چشم من ، چشمه ی زاینده ی اشک ،
گونه ام بستر رود .
کاشکی همچو حبابی بر آب ،
در نگاه تو تهی می شدم از بود و نبود .
شب تهی از مهتاب ،
شب تهی از اختر ،
ابر خاکستری بی باران پوشانده ،
آسمان را یکسر .
ابر خاکستری بی باران دلگیر است ؛
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس !
سخت دلگیر تر است .
شوق باز آمدن سوی توام هست ،
_ اما ،
تلخی سرد کدورت در تو ،
پای پوینده ی راهم بسته ،
ابر خاکستری بی باران ،
راه بر مرغ نگاهم بسته .
.
.
.
خواب رؤیای فراموشی هاست !
خواب را دریابم ،
که در آن دولت خاموشی هاست .
با تو در خواب مرا
لذت ناب هماغوشی هاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رؤیاها می بینم ،
و ندایی که به من می گوید :
"گرچه شب تاریک است
"دل قوی دار ،
سحر نزدیک است !
.
.
.
دفتر عمر مرا ،
با وجود تو شکوهی دیگر ،
رونقی دیگر هست .
می توانی تو به من ،
زندگانی بخشی ،
یا بگیری از من ،
آنچه را می بخشی .
.
.
.
سینه ام آینه ای ست ،
با غباری از غم .
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .
آشیان تهی دست مرا ،
مرغ دستان تو پر می سازد .
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد .
آه مگذار که مرغان سپید دستت ،
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد .
من چه می گویم ، آه ...
با تو اکنون چه فراموشی ها ؛
با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست .
تو مپندار که خاموشی من ،
هست برهان فراموشی من .
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند .
حمید مصدق
ز لا به لای ستونها سپیده برمی خاست
و من در آینه خود را نگاه می کردم ؛
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده
به سطح صاف بدل گشته بود وحجم نداشت
و در دو گوشه ی آن صورت مقوایی
دو چشم بود که از پشت مردمکهایش
زلال منجمد آسمان هویدا بود .
ز پشت شیشه افق را نگاه می کردم
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
و آسمان سحرگاهان
بسان مخمل فرسوده نخ نما شده بود
ستاره ها همه در خواب می درخشیدند
و من به بانگ خروسان نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و نماز
به بازی عبث لفظها بدل شده بود
و لفظها همگی از خلوص ، خالی بود .
نماز پایان یافت
و من در آینه تصویر خویش را دیدم ؛
حصار هستی ام از هول نیستی پر بود
هوار حسرت ایام بر سرم می ریخت
و من چو برج خراب از هراس ریزش خویش
به زیر سایه ی نسیان پناه می بردم
وزان دریچه _ که از عالم غریبی من
رهی بسوی جهانهای آشنایی داشت _
بدان دیار مه آلوده راه می بردم ؛
بدان دیار مه آلوده
که آفتاب در آن نور لاجوردی داشت
و برگ و ساقه ی گلها به رنگ باران بود
پناه می بردم .
در آن دیار مه آلوده روز جان می داد
و من نگاه به سیمای ماه می کردم
و بازگشت هزاران غم گریخته را
_ چو گله های گریزان سارهای سیاه _
ز لا به لا ی ستونها نگاه می کردم .
در آن دیار مه آلوده روز جان می داد
و شب چو کودکی از بطن روشنی می زاد
من از سپیده بسوی غروب می راندم
و با صدای مؤذن نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و نماز
به بازی عبث لفظها بدل شده بود
و لفظها همگی از خلوص خالی بود !
نماز دیر نپایید
و نیمه کاره رها شد
و من در آینه تصویر خویش را دیدم ؛
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
و برق ناخوش چشمم ز تب خبر می داد
سکوت آینه سنگین بود
و من به خواب فرو رفتم
و قاب آینه از عکس من تهی گردید
نسیم پنجره را بست
و بانگی از دل آئینه ی تهی برخاست
که ای به خواب فرو رفته
نقاب مندرس خویش را ز چهره برانداز
و آن نماز رها کرده را دوباره بیاغاز !
دهان پنجره از مژده ی سحر پر بود
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
من از غروب بسوی سپیده می راندم
و با صدای خروسان نماز می خواندم ...
نادر نادر پور