عالم
دفتر مشق توست
صفحاتی که بر آن مسئله هایت را مینویسی
واقعیت نیست
اما
اگر بخواهی
میتوانی واقعیت را در آن
بیان کنی
یا دروغ و یاوه
در آن بنگاری
و یا حتی پارهاش کنی.
ریچارد باخ
در بستر رویا٬
چهرهها و چشم اندازها
پیشامدها و پیامدها و مهلکهها
ساختهی آگاهی تواند٬
همان گونه که
تاریکیها و پریشانیها
و خوشیها و شادیها.
در بیداری نیز چنین است٬
لیک
مجال بیشتری باید
برای ساختن.
انسان فواره ای است که از قلب زمین عصیان می کند و در این جستن شتابان و شورانگیزش هر چه بیشتر اوج می گیرد، بیشتر پریشان و تردید زده می شود.
دکتر شریعتی
این داستان کوهنوردی است که تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب بلندیهای کوه را در برگرفت و مرد هیچ چیز نمیدید. همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده بود به قله که پایش لیز خورد٬ در حالی که سقوط میکرد فقط لکههای سیاهی در مقابل چشمانش دید. احساس وحشتناک مکیده شدن توسط قوهی جاذبه او را در خود گرفت و فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است٬ ناگهان طناب گیر کرد و بدنش میان زمین و آسمان معلق ماند. در لحظهی سکون چاره نداشت جز اینکه فریاد بزند: <خدایا کمکم کن>. ناگهان صدای پرطنینی در آسمان شنید: از من چه میخواهی؟ ... ای خدا نجاتم بده! ... واقعا باور داری که میتوانم تو را نجات دهم؟ ... البته باور دارم ... اگر باور داری طناب دور کمرت را پاره کن ... {یک لحظه سکوت} ... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد. گروه نجات میگویند روز بعد یک کوه نورد یخزده را مرده پیدا کردند که بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود. او کمتر از یک متر با زمین فاصله داشت!