زندگی یک آواز است، آنرا بخوان!
زندگی یک بازی است، آنرا بازی کن!
زندگی یک مبارزه است، با آن مقابله کن!
زندگی یک رویا است، به آن واقعیت ببخش!
زندگی یک فداکاری است، آنرا عرضه کن!
زندگی یک عشق است، از آن لذت ببر!
کلماتم را در جوی سحر میشویم
لحظههایم را
در روشنی بارانها
تا برای تو شعری بسرایم روشن
تا که بی دغدغه
بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
-این سالک دشت و هامون-
با تو بیپرده بگویم
که ترا
دوست میدارم تا مرز جنون.
شفیعی کدکنی
به تو میاندیشم!
ای سرا پا همه خوبی٬
تک و تنها به تو میاندیشم!
همه وقت٬
همه جا٬
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم!
تو بدان این را٬
تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من٬ تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!
من فدای تو٬ به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو درافتادم باز.
...
تو بمان با من٬ تنها تو بمان.
...
و عشقت پیروزی آدمیست
هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد.
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکردم
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
توفانها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند٬
و ترانهی رگهایت
آفتاب همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضور مرا دریابند.
دستانت آشتیست
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد برده شود.