تو٬ درخت روشنایی گل مهر برگ و بارت
تو٬ شمیم آشنایی همه شوقها نثارت
تو٬ سرود ابر و باران و طراوت بهاران
همه دشت٬ انتظارت.
هله٬ ای نسیم اشراق کرانههای قدسی!
بگشا به روی من پنجرهای ز باغ فردا
که شنیدم از لب شب
نفس ستارهها را.
دلم آشیان دریا شد و نغمهی صبوحم
گل و نکهت ستاره
همه لحظههام محراب نیایش محبت٬
تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند.
شب اگر سیاه و خاموش چه غم که صبح ما را
نفس نسیم بندد به چراغ لاله آذین
به سحر که میسراید ملکوت دشتها را.
بهل ای شکوه دریا که ز جو کنار ایام
ننهد به باغ ما گام سرود جویباران٬
چو نگاه روشنت هست چه غم که برگها را
به سحرگهان نشویند به روشنان باران.
به ستاره برگ ناهید نوشتم این غزل را
که برین رواق خاموش به یادگار ماند
ز زبان سرخ آلاله شنیدم این ترانه:
که اگر جهان بر آبست
محبت تو باقیست
همیشه
جاودانه.
(شفیعی کدکنی)
در کتاب چار فصل زندگی
صفحهها پشت سرهم میروند
هر یک از این صفحهها یک لحظهاند
لحظهها با شادی و غم میروند
آفتاب و ماه یک خط در میان
گاه پیدا٬ گاه پنهان میشوند
شادی و غم نیز هر یک لحظهای
بر سر این سفره مهمان میشوند
گاه٬ اوج خندهی ما گریه است
گاه٬ اوج گریهی ما خنده است
گریه دل را آبیاری میکند
خنده یعنی این که دلها زنده است
زندگی ترکیب شادی با غم است
دوست میدارم من این پیوند را
گرچه میگویند شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را
قیصر امینپور
آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.
آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشیها به بزرگترینها تبدیل شوند .آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه میخواهی راضی باشی .آرزوی از دست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .