انسان همان گونه که در طی زندگی تن عوض می کند روح نیز عوض می کند . و این دگرگونی همیشه به آهستگی در طول روزها انجام نمی گیرد . ساعات بحرانی هم هست که در آن ، همه چیز یکباره تجدید می شود . پوست بی جان سابق می افتد . در این ساعات پر اضطراب انسان گمان می کند که همه چیز به پایان رسیده است . ولی همه چیز دارد شروع می شود . یک زندگی می میرد . همان وقت یک زندگی دیگر زائیده شده است .
...
صدها نفر برای بارش باران به درگاه خدا دعا کردند ٬ غافل از اینکه خدا با کودکی است که چکمه هایش سوراخ است ...
هر خاطره ای واقعیت دارد ؛ زندگی زود گذر به سرعت تبدیل به لحظه ها ، یعنی گذشته ، می شود . هر خاطره شاید چیزی کمتر از یک قطره عطر باشد که به لحظه های زندگی تبدیل می شود . این تبدیل لحظه ها و شکل گیری خاطره ها بر اساس طراوت و تازگی این دوره نیست ، بلکه از جهانی دیگر و به شکلی دیگر دوباره ظاهر می شود .
صدا کن مرا .
صدای تو خوب است .
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید .
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه
تنهاترم .
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ
است .
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی
نمی کرد .
و خاصیت عشق این است .
کسی نیست ،
بیا زندگی را بدزدیم ، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم .
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم .
بیا زودتر چیزها را ببینیم .
ببین ، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند .
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام .
مرا گرم کن
و آن وقت من ، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم
روح شما اغلب میدان نبردی است که در آن عقل و منطق با شوق و عشق در جنگ و ستیزند .
دریابید که عقل لنگر و عشق بادبان کشتی روح شماست . اگر لنگر یا بادبان کشتی شما بشکند ٬ یا دستخوش امواج و تلاطم دریا خواهید شد و یا در وسط اقیانوس بی حرکت بر جای خواهید ماند .
اگر عقل به تنهایی در وجود شما فرمانروا شود ٬ شما را زندان و زنجیر خواهد بود ٬ و عشق اگر در سایه عنایت عقل نباشد شعله ای است که خود را خاکستر خواهد کرد . پس بگذارید که روح شما عقل را تا عرش عشق تعالی بخشد ٬ تا او نیز بتواند به شادی آواز سر دهد .
و بگذارید روح شما شعله عشق را با عقل هدایت کند تا عشق با رستاخیز روزانه اش هر بامداد همچون ققنوس آتش زاد از خاکستر وجود خویش بال به آسمان کشد .
کتاب پیامبر نوشته جبران خلیل جبران
شما زمان را می سنجید و به میزان می آورید در حالی که زمان بی انتهاست و از شمار و اندازه بیرون است .
شما کارهای خود را با زمان هم آهنگ می کنید ، حتی سلوک روحتان را به هدایت ساعتها و فصلها می سپارید . شما از زمان جویباری نقش می کنید و سپس بر لب جوی می نشینید و در گذار آب می نگرید .
با اینهمه آنچه در شما بی زمان است از ماهیت بی زمانی حیات آگاهی دارد و نیک می داند که دیروز جز خاطرۀ امروز ، و فردا جز رویای امروز چیزی نیست و می داند که آنچه در شما می اندیشد و آواز می خواند هنوز ساکن آن نخستین لحظه ای است که ستارگان را بر دامن آسمان افشاندند .
اما اگر شما در اندیشۀ خویش باید که زمان را به فصلهای گوناگون قسمت کنید ، این تقسیم چنان باشد که هر فصل فصلهای دیگر را نیز شامل شود و چنان باشد که امروزتان گذشته را با ذوق خاطرات ، و آینده را با آرزو و اشتیاق در آغوش گیرد .
کتاب پیامبر نوشته جبران خلیل جبران