ز لا به لای ستونها سپیده برمی خاست
و من در آینه خود را نگاه می کردم ؛
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده
به سطح صاف بدل گشته بود وحجم نداشت
و در دو گوشه ی آن صورت مقوایی
دو چشم بود که از پشت مردمکهایش
زلال منجمد آسمان هویدا بود .
ز پشت شیشه افق را نگاه می کردم
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
و آسمان سحرگاهان
بسان مخمل فرسوده نخ نما شده بود
ستاره ها همه در خواب می درخشیدند
و من به بانگ خروسان نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و نماز
به بازی عبث لفظها بدل شده بود
و لفظها همگی از خلوص ، خالی بود .
نماز پایان یافت
و من در آینه تصویر خویش را دیدم ؛
حصار هستی ام از هول نیستی پر بود
هوار حسرت ایام بر سرم می ریخت
و من چو برج خراب از هراس ریزش خویش
به زیر سایه ی نسیان پناه می بردم
وزان دریچه _ که از عالم غریبی من
رهی بسوی جهانهای آشنایی داشت _
بدان دیار مه آلوده راه می بردم ؛
بدان دیار مه آلوده
که آفتاب در آن نور لاجوردی داشت
و برگ و ساقه ی گلها به رنگ باران بود
پناه می بردم .
در آن دیار مه آلوده روز جان می داد
و من نگاه به سیمای ماه می کردم
و بازگشت هزاران غم گریخته را
_ چو گله های گریزان سارهای سیاه _
ز لا به لا ی ستونها نگاه می کردم .
در آن دیار مه آلوده روز جان می داد
و شب چو کودکی از بطن روشنی می زاد
من از سپیده بسوی غروب می راندم
و با صدای مؤذن نماز می خواندم
حضور قلب من از من رمیده بود و نماز
به بازی عبث لفظها بدل شده بود
و لفظها همگی از خلوص خالی بود !
نماز دیر نپایید
و نیمه کاره رها شد
و من در آینه تصویر خویش را دیدم ؛
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
و برق ناخوش چشمم ز تب خبر می داد
سکوت آینه سنگین بود
و من به خواب فرو رفتم
و قاب آینه از عکس من تهی گردید
نسیم پنجره را بست
و بانگی از دل آئینه ی تهی برخاست
که ای به خواب فرو رفته
نقاب مندرس خویش را ز چهره برانداز
و آن نماز رها کرده را دوباره بیاغاز !
دهان پنجره از مژده ی سحر پر بود
سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد
من از غروب بسوی سپیده می راندم
و با صدای خروسان نماز می خواندم ...
نادر نادر پور