قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکس نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند .
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم راند :
<دور باید شد ٬ دور . >
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
دور باید شد ٬ دور .
شب سرودش را خواند ٬
نوبت پنجره هاست .
همچنان خواهم راند
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .
بامها جای کبوترهائی است ٬ که به فواره ی هوش بشری
می نگرند .
دست هر کودک ده ساله شهر ٬ شاخه ی معرفتی است .
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان
سحرخیزان است .
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .
پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت .
سهراب سپهری