راه٬ در جنگل اوهام٬ گم است.
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو خورشید حقیقت باید.
وقتی از جنگل گم
پا نهادی بیرون٬
و رها گشتی
از آن گره کور گمار٬
ناگهان
آبشاری از نور
بر سرت میریزد.
و آسمان
با همه پهناوری بی مرزش
در تو میآمیزد.
ای فراز آمده از جنگل کور!
هستی روشن دشت
آشکارا بادت!
بر لب چشمه خورشید زلال
جرعه نور گوارا بادت!
ه.ا.سایه
سلام
من تازه واردم
البته با این وبلاگ
اگه خواستی یه سر بزن خوشحال میشم
سلام
موفق باشی.
تو چرا همه نوشته هات بدون عنوانه
با عرض سلام و خسته نباشید وبلاگ بسیار زیبایی دارید اگر تمایل به تبادل لینک هستید وبلاگ منو با عنوان (برترین مقالات کامپیوتر ) تو وبلاگتون قرار بدین و به من اطلاع بدین تا شما رو لینک کنم.
http://yosafy.blogsky.com
سلام
ممنون.
تو رو خدا عذابم نده.بهتر می دونی که وقتی از جنگل کور بیرون آمدم ٬ آسمان آبی بود و خودم هم مثل همیشه سر به هوا ! ولی نارفیقان اسباب بازی کودکانه ام را دزدیدند و فرار کردم به درون همون جنگل کوری و تاریکی ... . گور بابای آبی آسمان ٬ سبزی جنگل و سرخی غروب !!
دوباره و دوباره از جنگل کور بیا بیرون٬ تا آبشاری از نور بر سرت بریزه و آسمان پهناور خودش رو بهت تقدیم کنه و از چشمهی زلال خورشید عشق و مهر بنوشی.
آقا من شرمنده ام. نمی دونم چرا بیخودی همه نوشته هات رو خطاب به خودم می گیرم. این هم یکی دیگه از شاهکارهای « خود مهم پنداری » است!!
نظر اصلی من اینه: شعر زیبایی بود.ممنون.
مهمی عزیزم.