در گود شبگرفته ی دریای نیلگون.
تنها نشسته در تک آن گور سهمناک،
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یادرفتهای است در آن دخمهی سیاه.
هرگز بر او نتافته خورشید نیمروز،
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه.
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود.
بسیارشب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود آن کبود.
سنگی است زیر آب، ولی آن شکسته سنگ
زندهست، می تپد به امیدی در آن نهفت.
دل بود، اگر به سینه دلدار مینشست
گل بود، اگر به سایه ی خورشید میشکفت.
«ه . ا . سایه»
دل گشت ٬چرا که به سینه دلدار نشسته است.
گل گشت ٬ چرا که در سایه مهر می چمید.
مهرت را درود.