تو میتوانی خودت را محاکمه بکنی. این مشکلترین کار است. محاکمه کردن خود بسیار مشکل تر از محاکمه کردن دیگری است. اگر بتوانی دربارهی خودت درست حکم کنی معلوم میشود که حکیم واقعی هستی.
آدمها؟ ولی هیچ معلوم نیست که کجا بشود پیدایشان کرد. باد آنها را با خودش به این طرف و آن طرف میبرد. ریشه ندارند و به دردسر میافتند.
آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها میخرند٬ ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند.
آدمهای سیاره تو پنج هزار گل در یک باغ می کارند ... و آنچه را میجویند آن جا نمییابند. و با این همه آنچه به دنبالش میگردند بسا که در یک گل یا در اندکی آب یافت میشود.
راز من این است و بسیار ساده است: فقط با چشم دل میتوان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
.
.
.
آن جا خیلی دور است. نمیتوانم این تن را با خودم آن جا ببرم٬ خیلی سنگین است ولی این تن مثل یک پوستهی کهنه دور انداختنی است. پوسته های کهنهی دور افتاده که غصه ندارند ...
(بخشهایی از کتاب شازده کوچولو)
وبلاگ خیلی خوبی داری در صورت تمایل به تبادل لینک منو خبر کن