وقتی تو نیستی٬
خورشید تابناک٬
شاید دگر درخشش خود را٬
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد میبرد.
.
.
.
آنگاه٬
نیروی بس شگرف٬
مبهم٬
نامرئی٬
نور حیات را٬
در هر چه هست و نیست٬
خاموش میکند.
.
.
.
وقتی تو با منی٬
گویی وجود من٬
سکرآفرین نگاه تو را نوش میکند.
...
چشمت شراب خلّر شیراز
که هر چه مرد را
مدهوش میکند.
«حمید مصدق»