بیابان را، سراسر، مه گرفتهست.
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه، عرق میریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست. [میگوید به خود، عابر]
سگان قریه خاموشاند.
در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گلکو نمیداند. مرا ناگاه در
درگاه میبیند، به چشماش قطره اشکی بر لباش لبخند، خواهدگفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فکر میکردم که مه گر
همچنان تا صبح میپایید مردان جسور از خفیهگاه خود به دیدار عزیزان بازمیگشتند.»
□
بیابان را
سراسر
مه گرفتهست.
چراغ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است.
بیابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذیان گرم مه عرق میریزدش آهسته از هر بند...
احمد شاملو
سلام
شعر زیبا و قشگی رو از شادروان شاملو گذاشتی ..
ممنون
موفق باشی
سلام
متشکرم