کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

 امروز فیلم ایثار تارکوفسکی رو دیدم. در حقیقت این فیلم آخرین ساخته این فیلمساز بوده٬ من که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم (البته باید اشاره کنم که زیبایی فیلم یکطرف و توضیحات ضمن فیلم٬ که مهربان همسر می‌گفت یکطرف). خلاصه کلی در این دنیای مجازی چرخ زدم و مطالب جالبی درباره فیلمساز خوندم. در این سایت هم جملات زیبایی بود. من بعضی جملات رو عیناً تکرار کردم ولی اگر علاقه‌مند بودید به منبع اصلی مراجعه کنید.

 http://www.kargah-naghd.com/index.php 

 

درست مانند پیکرسازی که تکه‌ای مرمر برمی‌دارد٬ و آگاه از سیمایه‌های کارتمام شده خود در ذهن خویش٬ آنچه را که بخشی از طرح آن کار نیست دور می‌ریزد٬ فیلمساز نیز از یک «تکه زمان»٬ تشکیل یافته از مجموعه عظیمی از واقعیتهای زندگی٬ آنچه را نیاز ندارد کنده و حذف می‌کند...!  

 

بر انگشتر حضرت سلیمان حک شده‌است؛ همه چیز بگذرد! برعکس من می‌خواهم توجه‌ام را به این نکته جلب کنم که چگونه زمان در کاربرد اخلاقی‌اش در واقع بازمی‌گردد. زمان نمی‌تواند بدون گذاشتن ردپایی محو شود. مقوله‌ای ذهنی و معنوی‌ست. 

 

فکر می‌کنم آنچه را هرکس بخاطرش به سینما می‌رود زمان است: برای زمان از دست رفته یا طی شده٬ یا زمانی که هنوز ندارد. او به آنجا می‌رود برای تجربه زندگی... زیرا سینما نه تنها {زندگی} را افزایش می‌دهد٬ بلکه طولانی‌ترش می‌کند. بطور قابل توجهی طولانی‌تر...  

از کتاب اسرار توحید

شیخ را گفتند: «فلان کس بر روی آب می‌رود.»  

گفت: «سهل است٬ بزغی(وزغ) و صعوه‌ای(سینه سرخ) نیز برود.»  

گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌شود.»  

شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد٬ آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان خلق ستد و داد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه به دل٬ از خدای غافل نباشد.» 

 

از شیخ ما سوال کردند که: «از خلق به حق چند راه است؟» 

 به یک روایت گفت: «هزار راه بیش است» و به روایتی دیگر گفت: «به عدد هر ذرّه‌ای از موجودات را راهی است به حق٬ اما هیچ راه نیست نزدیک‌تر و سبک‌تر از آنکه راحتی به دل مسلمانی رسانی و ما بدین راه رفتیم و این اختیار کرده‌ایم٬ و همه را بدان وصیت می‌کنیم.» 

 

درویشی از شیخ ما سوال کرد که: «ای شیخ؛ او را کجا جوییم؟»  

شیخ ما گفت: «کجایش جستی که نیافتی؟ اگر قدمی به صدق در راه طلب نهی در هر چه نگری او را بینی.»  

 

شیخ ما را در نیشابور سوال کردند که: «ای شیخ؛ هیچ نشانی هست که بنده در دنیا بداند که خداوند از وی راضی هست یا نه؟» 

شیخ ما گفت: «هیچ بباید نگریست تا بدان صفت٬ که حق ‌ـ سبحانه‌ و تعالی‌ ـ بنده را می‌دارد٬ او از خداوند بدان راضی است؟ بباید دانست که خداوند نیز از وی راضی است و اگر راضی نیست بباید دانست که خداوند نیز از وی راضی نیست.» 

 

کتاب اسرار توحید در قرن ششم درباره‌ی ابوسعید ابی‌الخیر به قلم نوه‌ی ایشان نوشته‌شده‌است.

بدون شرح

انقلابها هیچ‌گاه بار استبداد را سبک نکرده‌اند بلکه بار را از شانه‌ای به شانه‌ی دیگر منتقل کرده‌اند. 

جرج برنارد شاو 

 

کسانی که راه بر انقلاب مسالمت‌آمیز می‌بندند راه انقلاب خشونت‌آمیز را می‌گشایند. 

جان اف. کندی 

  

برای آغاز کردن روز باید راهی بهتر از بیداری در صبح وجود ‌داشته‌باشد. 

رابرت ای. ویلسون 

 

دموکراسی به عبارت ساده یعنی کوبیدن مردم به دست مردم برای مردم. 

اسکار وایلد 

 

این که افرادی در انتخابات برنده می‌شوند بیشتر به این دلیل است که اغلب مردم می‌خواهند علیه فلان رأی بدهند نه به نفع بهمان. 

فرانکلین پی. آدامز  

 

یک چیز هست که از تمام ارتشهای دنیا قوی‌تر است و آن اندیشه‌ای است که زمانش فرا رسیده. 

ناشناس

ماهی سیاه کوچولو (صمد بهرنگی)

شاید بیشترمون وقتی کوچیک بودیم این داستان رو خوندیم و لذت بردیم. بیاین دوباره با هم قسمتیش رو بخونیم و بهش فکر کنیم.

 

...

ماهی سیاه ناچار راه افتاد. اما همینطور سئوال پشت سر سئوال بود که دایم از خودش می‌کرد:«ببینم، راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی، اره‌ماهی دلش می‌آید هم جنس‌های خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده‌ی ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟ ماهی کوچولو، شنا کنان، می‌رفت و فکر می‌کرد. در هر وجب راه چیز تازه‌ای می‌دید و یاد می‌گرفت.  

...

ماهی های ریزه گفتند:«حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده ایم، ما بی گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده ...»ماهی کوچولو گفت:«ترسوها! خیال کرده اید این مرغ حیله گر، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟» ماهی‌های ریزه گفتند:«تو هیچ نمی‌فهمی چه داری می‌گوئی. حالا می‌بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می‌بخشند و تو را قورت می‌دهند!» مرغ سقا گفت:«آره، می‌بخشمتان، اما به یک شرط.» ماهی‌های ریزه گفتند:«شرطتان را بفرمایید، قربان!» مرغ سقا گفت:« این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید.» ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه‌ها گفت:«قبول نکنید! این مرغ حیله‌گر می‌خواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشه‌ای دارم ...» اما ماهی ریزه‌ها آنقدر در فکر رهائی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه‌ کوچولو. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می‌نشست و آهسته می گفت:« ترسوها، به هر حال گیر افتاده‌اید و راه فراری ندارید، زورتان هم به من نمی‌رسد.» ماهی های ریزه گفتند:«باید خفه‌ات کنیم، ما آزادی می‌خواهیم!» ماهی سیاه گفت:«عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی‌کنید، گولش را نخورید!» ماهی ریزه ها گفتند:«تو این حرف را برای این می‌زنی که جان خودت را نجات بدهی، و گرنه، اصلا فکر ما را نمی‌کنی!» ماهی سیاه گفت:«پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهی‌های بیجان، خود را به مردن می‌زنم؛ آنوقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه، و اگر حرف مرا قبول نکنید، با این خنجر همه‌تان را می‌کشم یا کیسه را پاره پاره می‌کنم و در می‌روم و شما ...» یکی از ماهی‌ها وسط حرفش دوید و داد زد:«بس کن دیگر! من تحمل این حرف ها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ...» ماهی سیاه گریه‌ی او را که دید، گفت:«این بچه ننه ی ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟» بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهی های ریزه گرفت. آن ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:«حضرت آقای مرغ سقا، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم ...» مرغ سقا خندید و گفت:«کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت می‌دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!» ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد. اما ماهی سیاه، همان وقت، خنجرش را کشید و به یک ضربت، دیواره‌ی کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند. ماهی سیاه رفت و رفت، و باز هم رفت.

مهرمی‌ورزیم...

من فکر می‌کنم پس هستم. «دکارت»

من طغیان می‌کنم پس هستم. «کامو»

...

جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است،

جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،

خیال انگیز!

ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون این خمخانه سرمستیم

در من این احساس:

مهر می‌ورزیم،

پس هستیم! 

 

فریدون مشیری

قاصدک

قاصدک! هان. چه خبر آوردی؟

از کجا  وزکه خبر آوردی؟

خوش خبر باشی. اما. اما

گرد بام و در من

بی ثمر می‌گردی

انتظارخبری نیست مرا

نه ز یاری نه دیاری ـ باری

بروآنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که ترا منتظرند.

قاصدک!

دردل من همه کورند و کرند

دست بردارازاین دروطن خویش غریب

قاصد تجربه‌های همه تلخ

با دلم می‌گوید

که دروغی تو٬ دروغ.

که فریبی تو٬ فریب.

قاصدک! هان. ولی.... آخر.....ایوای!

راستی آیا رفتی با باد؟

باتوام. آی کجا رفتی؟ آی.........!

راستی آیا جایی خبری هست هنـوز؟

مانده خاکسترگرمی جایی؟

دراجاقی ـ طمع شعله نمی‌بندم ـ خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز 

در دلم می‌گریند.

 

 

مهدی اخوان ثالث(م.امید)