کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

بخشهایی از کتاب سوءظن

. سوءظن چیز وحشتناکی است و حاصل وسوسه های شیطانی . هیچ چیز اندازه ی سوءظن آدم را خراب نمی کند .

. شاید فکری که داریم خطا باشد ٬ ولی نباید از فکر کردن واهمه داشته باشیم . اگر افکارمان را با وجدانمان در میان بگذاریم ٬ آن وقت می توانیم بررسی شان کنیم . اگر درست نبودند ٬ فراموششان می کنیم .

. در دنیای ما ٬ تفکر و حقیقت دو مقوله ی جداگانه است . و گرنه خیلی چیزها ساده تر بود . همیشه بین واقعیت و فکر ٬ ماجرایی در جریان است به نام هستی ٬ و خدا خودش می داند که تمام تلاش ما موفق شدن در مقوله ی آخری است .

. امروز مبارزه ی ما علیه غول های خطرناک است . علیه جانورهایی که در خشونت و وحشیگری حد و مرزی نمی شناسند . علیه دایناسورهایی که روز ازل در سرشان مغز یک گنجشک را جا دادند . درنده هایی که نه در افسانه ها زندگی می کنند و نه در تخیلات ما ٬ بلکه واقعیت دارند . به هر حال وظیفه ی ماست که با هر چه که ضد انسان و ضد بشر است ٬ به هر شکل و تحت هر شرایط مبارزه کنیم . مسئله ی مهم این است که چه طور مبارزه کنیم و در این مبارزه کمی هم از شعورمان مایه بگذاریم .

. مهم این است که آدم بتواند حقیقت را بگوید و برایش مبارزه کند ٬ نه این که حقیقت را به مسخره بکشد .

. از قدیم الایام مبارزه با حماقت و خودپسندی آدمها ٬ پر هزینه و مشکل بود ٬ و فقر و تحقیر به همراه داشت ٬ ولی مبارزه ی مقدسی است که باید با حرمت و احترام دنبال بشود ٬ نه با آه و ناله .

 

 

            نوشته فریدریش دورنمات - ترجمه س . محمود حسینی زاد

 

قایقی باید ساخت !

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

                                که در آن هیچکس نیست که در بیشه ی عشق

                                                                                     قهرمانان را بیدار کند .

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم راند :

                        <دور باید شد ٬ دور . >

مرد آن شهر اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود

                                               دور باید شد ٬ دور .

شب سرودش را خواند ٬

                         نوبت پنجره هاست .

 

همچنان خواهم راند

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .

بامها جای کبوترهائی است ٬ که به فواره ی هوش بشری

                                                                  می نگرند .

دست هر کودک ده ساله شهر ٬ شاخه ی معرفتی است .

پشت دریاها شهری است

                           که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان

                                                                          سحرخیزان است .

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .

پشت دریاها شهری است !

                                قایقی باید ساخت .

                                          سهراب سپهری  

برندگان و بازندگان

برنده 

می داند به خاطر چه چیزی پیکار کند ٬

و بر سر چه چیزی توافق و سازش نماید ؛

بازنده

آن جا که نباید ٬

سازش می کند ٬

و به خاطر چیزی که ارزش ندارد .

مبارزه می کند .

  * * *

برنده

گوش می دهد ؛

بازنده

فقط منتظر رسیدن نوبت خود ٬

برای حرف زدن است .

  * * *

برنده

گامهای متعادلی بر می دارد ؛

بازنده

دو نوع سرعت دارد ؛

یا خیلی تند و یا خیلی کند .

  * * *

برنده

می کوشد تا مردم را هرگز نیازارد ٬

مگر در مواقع نادری که این دل آزاری در راستای

یک هدف بزرگ باشد ؛

بازنده

نمی خواهد به عمد دیگران را آزار دهد ٬

اما ناخودآگاه همیشه این کار را می کند .

  * * *

برنده

هر امتیازی را که بتواند بدهد ٬ می دهد ٬

جز این که اصول بنیادی خود را فدا کند ؛

بازنده

به خاطر هراس از دادن امتیاز

به لجاجت خود ادامه می دهد ٬

و این ٬ در حالی است که اصول بنیادی اش رفته رفته

از بین می رود .

  * * *

     قسمتهایی از کتاب برندگان و بازندگان نوشته سیدنی . جی . هریس

بخشی از کتاب جوناتان مرغ دریایی

- آهنگ ما از زندگی کمال یافتن و آن را بر همه چیز برتر دانستن است . بهشت در زمان و مکان نیست ، بهشت کمال یافتن است .

- شگفتا آنان که از ترس دشواری سفر ، کمال یافتن را خوار می شمارند ، به هیچ جا نمی رسند . اما آنانی که دشواری سفر را به امید کمال یافتن نادیده می انگارند ، در دمی به همه جا می رسند .

- آنگاه که بدانی چه می کنی ، همواره پیروزی در راه است .

 

                                        *  *  *  *  *  *  *

- ما آزادیم به هر کجا که می خواهیم برویم و چنان که هستیم باشیم .

- تو این آزادی را داری که خود باشی ، خویشتن راستینت . اینجا واکنون ، و هیچ چیز دیگری نمی تواند سد راه تو شود .

- چرا دشوارترین کار در جهان اینست که دیگری را بر آن داریم تا بپذیرد که آزاد است ، و این که اگر تنها وقت اندکی را به تجربه کردن آن بگذراند ، خود بر این آگاهی دست خواهد یافت ؟ چرا واداشتن دیگری به پذیرفتن چنین حقیقتی باید این سان دشوار باشد ؟

- هر چیز که سد راه آزادی باشد ، باید از میان برداشته شود ؛ خواه آداب و رسوم باشد ، یا خرافه ، و یا هر قید و بندی .

- هیچ مرزی در کار نیست .

آبی ٬ خاکستری ٬ سیاه

در شبان غم تنهایی خویش ،

عابد چشم سخنگوی توام .

من در این تاریکی ،

من در این تیره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گیسوی توام .

 

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من ،

گیسوان تو شب بی پایان .

جنگل عطر آلود .

 

شکن گیسوی تو ،

موج دریای خیال .

کاش با زورق اندیشه شبی ،

از شط گیسوی مواج تو ، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم .

کاش بر این شط مواج سیاه ،

همه ی عمر سفر می کردم .

 

من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،

گیسوان تو در اندیشه ی من ،

گرم رقصی موزون .

 

کاشکی پنجه ی من ،

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست .

 

چشم من ، چشمه ی زاینده ی اشک ،

گونه ام بستر رود .

 

کاشکی همچو حبابی بر آب ،

در نگاه تو تهی می شدم از بود و نبود .

 

شب تهی از مهتاب ،

شب تهی از اختر ،

ابر خاکستری بی باران پوشانده ،

آسمان را یکسر .

 

ابر خاکستری بی باران دلگیر است ؛

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس !

                                              سخت دلگیر تر است .

 

شوق باز آمدن سوی توام هست ،

                                         _ اما ،

تلخی سرد کدورت در تو ،

پای پوینده ی راهم بسته ،

ابر خاکستری بی باران ،

راه بر مرغ نگاهم بسته .

 

.

.

.

 

خواب رؤیای فراموشی هاست !

خواب را دریابم ،

که در آن دولت خاموشی هاست .

با تو در خواب مرا

لذت ناب هماغوشی هاست

 

من شکوفایی گل های امیدم را در رؤیاها می بینم ،

و ندایی که به من می گوید :

                  "گرچه شب تاریک است

                  "دل قوی دار ،

                                  سحر نزدیک است !

 

.

.

.

 

دفتر عمر مرا ،

با وجود تو شکوهی دیگر ،

رونقی دیگر هست .

 

می توانی تو به من ،

زندگانی بخشی ،

یا بگیری از من ،

آنچه را می بخشی .

 

.

.

.

 

سینه ام آینه ای ست ،

با غباری از غم .

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .

 

آشیان تهی دست مرا ،

مرغ دستان تو پر می سازد .

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد .

آه مگذار که مرغان سپید دستت ،

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد .

 

من چه می گویم ، آه ...

با تو اکنون چه فراموشی ها ؛

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست .

      تو مپندار که خاموشی من ،

      هست برهان فراموشی من .

 

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند .

 

 

                      حمید مصدق

نقاب و نماز

ز لا به لای ستونها سپیده برمی خاست

و من در آینه خود را نگاه می کردم ؛

بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد

نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود

سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده

به سطح صاف بدل گشته بود وحجم نداشت

و در دو گوشه ی آن صورت مقوایی

دو چشم بود که از پشت مردمکهایش

زلال منجمد آسمان هویدا بود .

ز پشت شیشه افق را نگاه می کردم

سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد

و آسمان سحرگاهان

بسان مخمل فرسوده نخ نما شده بود

ستاره ها همه در خواب می درخشیدند

و من به بانگ خروسان نماز می خواندم

حضور قلب من از من رمیده بود و نماز

به بازی عبث لفظها بدل شده بود

و لفظها همگی از خلوص ، خالی بود .

 

نماز پایان یافت

و من در آینه تصویر خویش را دیدم ؛

حصار هستی ام از هول نیستی پر بود

هوار حسرت ایام بر سرم می ریخت

و من چو برج خراب از هراس ریزش خویش

به زیر سایه ی نسیان پناه می بردم

وزان دریچه _ که از عالم غریبی من

رهی بسوی جهانهای آشنایی داشت _

بدان دیار مه آلوده راه می بردم ؛

 

بدان دیار مه آلوده

که آفتاب در آن نور لاجوردی داشت

و برگ و ساقه ی گلها به رنگ باران بود

پناه می بردم .

در آن دیار مه آلوده روز جان می داد

و من نگاه به سیمای  ماه می کردم

و بازگشت هزاران غم گریخته را

_ چو گله های گریزان سارهای سیاه _

ز لا به لا ی ستونها نگاه می کردم .

 

در آن دیار مه آلوده روز جان می داد

و شب چو کودکی از بطن روشنی می زاد

من از سپیده بسوی غروب می راندم

و با صدای مؤذن نماز می خواندم

حضور قلب من از من رمیده بود و نماز

به بازی عبث لفظها بدل شده بود

و لفظها همگی از خلوص خالی بود !

 

نماز دیر نپایید

و نیمه کاره رها شد

و من در آینه تصویر خویش را دیدم ؛

بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد

نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود

و برق ناخوش چشمم ز تب خبر می داد

سکوت آینه سنگین بود

و من به خواب فرو رفتم

و قاب آینه از عکس من تهی گردید

 

نسیم پنجره را بست

و بانگی از دل آئینه ی تهی برخاست

که ای به خواب فرو رفته

نقاب مندرس خویش را ز چهره برانداز

و آن نماز رها کرده را دوباره بیاغاز !

 

دهان پنجره از مژده ی سحر پر بود

سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد

من از غروب بسوی سپیده می راندم

و با صدای خروسان نماز می خواندم ...

 

 

 

                                نادر نادر پور