کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

عارف قزوینی

امروز در یکی از وبلاگها٬ خبری درباره نرخ رشد نابودی میراث فرهنگی و به یغما رفتنش خوندم که خود جای بسی تاسف دارد!! در بخشی از آن به این قسمت از شعر عارف قزوینی رسیدم (که البته متناسب با شرایط امروز ایران است): خوابند وکیلان و خرابند وزیران - بردند به سرقت همه سیم و زر ایران.  

سراغ ویکی‌پدیا رفتم و دیدم عجب آدم شوریده‌ای بوده این بابا. متن کامل تصنیف رو نوشتم٬ در صورت تمایل به اینجا مراجعه کنید. 

این تصنیف تاریخی، هفتمین تصنیف از مجموعه تصنیف‌های عارف است. او در مقدمه آن نوشته‌است: این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته‌شده‌است. بواسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت٬ میل دارم این تصنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران بیاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است:

 بند اول 

هنگام می و فصل گل و گشت  چمن شد

در بار بهاری  تهی از زاغ و زغن شد

از ابر کرم، خطه‌ی ری رشک ختن شد

دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن  شد

چه کجرفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری،

نه آیین داری ای چرخ

بند دو

از خون جوانان وطن لاله  دمیده

از ماتم  سروقدشان، سرو خمیده

در سایه گل بلبل ازاین غصه خزیده

گل نیز چو من درغمشان جامه دریده

چه کجرفتاری ای چرخ،

بند سه

خوابند وکیلان و خرابند وزیران

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران

ما را نگذارند  به  یک  خانه  ویران

یارب  بستان  داد فقیران زامیران

چه کجرفتاری ای چرخ،

بند چهار

از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن

مشتی گرت از خاک وطن هست  بسر کن

غیرت کن  و اندیشه  ایام بتر کن

اندر جلو تیرعدو، سینه سپر کن

چه کجرفتاری ای چرخ،

بند پنج

از دست عدو ناله‌ی من از سر درد است

اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است

جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است

مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است

چه کجرفتاری ای چرخ،

بند شش

عارف ز ازل، تکیه برایام  نداده‌است

جز جام، به کس دست، چو خیام نداده‌است

دل جز بسر زلف دلارام نداده‌است

صد زندگی ننگ بیک نام نداده‌است

چه کجرفتاری ای چرخ.

 

 

گاهی لیوان را زمین بگذار

«این متن رو یکی از دوستانم٬ به نقل از سایت ایران-ایران برایم فرستاده‌است.» 

 

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم ...
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدراست. اما سوال من این
است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می‌افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد
 
میگیرد. حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان
 به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده‌است؟
شاگردان جواب دادند: نه
  

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی  ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم
  است.. اما مهم‌تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می‌شوید و قادر خواهید‌بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید! 

 

سخنان بزرگان

اگر زمانی دراز به اعماق نگاه کنی آنگاه اعماق هم به درون تو نظر میاندازند. (نیچه)
هنر کلید فهم زندگی است. (اسکار وایلد) 

هر قدر به طبیعت نزدیک شوی، زندگانی شایسته‌تری را پیدا میکنی. (نیما یوشیج)
زندگی بسیار مسحور کننده است٬ فقط باید با عینک مناسبی به آن نگریست. (دوما)
چیزی ساده تر از بزرگی نیست٬ آری ساده بودن همانا بزرگ بودن است. (امرسون) 


تولدت مبارک

 

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم  نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی 

 

افشین یدالهی 

 

 

آگاهی

اگر سرنوشتتون براتون مهمه این نوشته رو بخونید.  

باید به بهترین نحوی وظیفمون رو انجام بدیم. با استفاده از تجربه  گذشتگان و نیم نگاهی به تاثیر آن برای آیندگان٬ تصمیم بگیریم. 

در برخی از کشورها به این نتیجه رسیدند که خطر یک انسان ناآگاه و کم دانش بسیار بالاست٬ پس کلی وام و بورس می‌دن و هزینه می‌کنن تا خطر رو کاهش بدن (درست برعکس ایران که تازه به این نتیجه رسیدن که دروس علوم انسانی باید از بیخ و بن کنده بشه و برای اداره مملکت٬ کارایی افراد مطمئن و خودی از نخبگان بیشتره!!). 

 به نظر من یکی از راهکارها٬ بالا بردن سطح آگاهی و مطالبات مردم است. از هر فرصتی استفاده کنیم٬ اونهایی که بیشتر می‌دونن برای دیگران توضیح بدن. به هر زحمتی که هست مطالعه رو فراموش نکنیم. حالا که به اینجا رسیدیم و این‌قدر هزینه کردیم دست به دست هم بدیم و تغییر رو تجربه کنیم. 

 

از کتاب رفیق اعلی

سه کلمه تب‌آلوده‌تان می‌سازد. سه کلمه به بستر میخکوبتان می‌کند و آن «تغییر دادن زندگی» است. هدف این است٬ روشن و ساده. راهی که به هدف ختم می‌شود پیدا نیست و سبب بیماری نیز در همین نبودن راه و نامطمئن بودن مسیرهاست.  

می‌خواهیم به حیات تازه‌ای بپیوندیم٬ اما حیات پیشین را نیز نمی‌خواهیم از کف بدهیم. نمی‌خواهیم لحظه گذار و زمانی را که دستمان خالی می‌شود٬ حس کنیم.  

رویداد٬ پرتو حیاتی است که بر زندگی انسانی می‌تابد. بی‌خبر و بی‌جنجال می‌تابد. رویداد گهواره زندگی است.