کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

رازهای سرزمین من

بالاخره بعد از مدتها به همت مهربان دوست قدیمی کتابی از کتابخانه به امانت گرفتیم (همین جا کتباً تشکر می کنم)، بدون اغراق هفته ها با آن زندگی کردم. «کتاب رازهای سرزمین من نوشته آقای رضا براهنی» کسانی که کتاب را خوانده اند، می دانند که چه احساسی دارم. اگر به تاریخ ایران علاقه مند هستید توصیه می کنم که سری به این کتاب بزنید به نظر من رازهای چندین نسل در دل کتاب خفته است. در هر صورت بعد از یکسال دوری از کتاب فارسی زبان واقعاً لذت بردم.

***

دشت وسیع سراسر از برفی یکدست پوشیده بود. هر دو مرد احساس کردند که باید شب را در جاده بمانند. هوا صاف بود، غروب نزدیک، و دست چپ، قله درخشان سبلان کتیبه ای بود برفی که بر پیشانی آسمان نقش بسته بود. روبرو، در شمال جاده، هوا تاریک بود. هوای تاریک فرسخها از کامیون فاصله داشت، ولی کامیون سرسختی نشان می داد و به سوی این هوای تاریک شمالی حرکت می کرد. تاریکی نشانه آن بود که قدری دورتر، دیگر از جاده، از افق، از آسمان، و حتی از پیشانی عظیم سبلان خبری نخواهد بود. بزودی زمین، مثل مشت گره کرده ای که در جیبی نگه داشته شده باشد، در پشت مه غلیظ شب پنهان می شد.

***

از شروع کتاب به راحتی می توانستم حدس بزنم که چه اثر زیبایی در انتظارم هست. اما کم کم هر چه پیش می رفتم واقعاً دل کندن برام مشکل شده بود و این را به جرات بگویم هر چقدر به آخرش نزدیک می شدم غصه ام بیشتر می شد. اما چه می شود کرد، هر شروعی پایانی خواهد داشت... قراره کتاب را برگردانیم، تصمیم گرفتم بخشهایی از آن را بنویسم که تجدید خاطره ای بشود برای آنهایی که خوانده اند و ترغیبی برای سایرین.

***

شور سربلند زیستن و سربلند مردن، شوری است بهاری، و گروهبانها، دقیقاً سرسپرده آن شور بودند. تصور نمی کنم که می توانستند سروان را در یک زمستان زمهریر اردبیل بکشند. بدین ترتیب اگر زبان سرهنگ باز می شد و انواع اسرار عالم را افشا می کرد، باز هم آن بهار زخم ناپذیربود. متعلق به یک تاریخ رویین تن بود. سعادت بعضی لحظه ها بی بازگشت است، یعنی زمان تغییرش نمی دهد، حرفهای دیگران مغلوب، محدود و مخدوشش نمی کنند.

...

این دو سه ماهه که از زندان آزاد شده بودم، معتقد شده بودم که اتفاقاً باید جنایتکارها را منصفانه محاکمه کرد. چون معیار عدالت باید در مورد دشمن آدم قوی تر به کار گرفته شود، چون اگر دشمن را بی محاکمه یا با محاکمه ناقص بکشیم، بعداً می توانیم دوستانمان را هم که با ما اختلاف پیدا می کنند، بدون محاکمه بکشیم... هر قانونی که حکومتش بر حاکم قوی تر از حکومتش بر محکوم نباشد، جز ادامه دهنده جنایت چیز دیگری نیست..