سلسلۀ موی دوست حلقۀ دام بلاست هرکه درین حلقه نیست ، فازغ ازین ماجراست
گر بزنندم بتیغ در نظرش بیدریغ دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گربرود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد ، که دوست دوستر از جان ماست
دعوی عشا ّق را شرع نخواهد بیان گونۀ زردش دلیل ، نالۀ زارش گواست
مایۀ پرهیزگار قو ّت صبر است وعقل عقل گرفتار عشق ، صبر زبون هواست
دلشدۀ پای بند ، گردن جان در کمند زهرۀ گفتار نه : کاین چه سبب وان چراست ؟
مالک ملک وجود ، حاکم رد ّ و قبول هر چه کند جور نیست ، ور تو بنالی جفاست
تیغ بر آر از نیام ، زهر برافکن بجام کز قبل ما قبول ، وز طرف ما رضاست
گر بنوازی بلطف ، ور بگذاری بقهر حکم تو بر من روان ، زجر تو بر من رواست
هر که بجور رقیب یا بجفای حبیب عهد فرامش کند ، مد ّعی بیوفاست
سعدی ! از اخلاق دوست هر چه برآید ، نکوست
گو همه دشنام گو ، کز لب شیرین دعاست
...
کریستف دید که زندگی نبردی بی آشتی و بی امان است که در آن کسی که میخواهد مردی شود که شایسته ی این نام باشد باید پیوسته با لشکرهای دشمن نامرئی بجنگد : با نیروهای کشنده ی طبیعت ٬ با آرزوهای آلوده ٬ با اندیشه های تیره که انسان را خائنانه به جائی میکشانند که خود را پست کند و معدوم سازد . دید که چیزی نمانده بود که خودش در دام بیفتد . دید که خوشبختی و عشق فریب یک لحظه بود تا قلب را به سلاح از کف افکندن و از میدان گریختن وادارد .
و آن جوانک پارسای پانزده ساله آواز خدای خود را شنید :
- برو ٬ برو ٬ هرگز از رفتن میاسا .
- ولی ٬ خدایا ٬ کجا بروم ؟ هر کار بکنم و هر جا بروم ٬ مگر پایان همه یکسان نیست ٬ مگر کار به همانجا ختم نمیشود ؟
- ای شما که باید بمیرید ٬ بمیرید ! ای شما که باید رنج بکشید ٬ رنج بکشید ! کسی برای خوشبخت بودن زندگی نمیکند . برای آن زندگی میکند که قانون مرا به انجام برساند . رنج بکش . بمیر . ولی آن باش که باید باشی : - انسان
دروغ مثل برف است که هر چه آنرا بغلتانند بزرگتر می شود.
لوتر
راز قدرت واقعی در این است : با تمرین کردن مداوم یاد بگیرید که چطور توانایی های خود را هدر ندهید و در هر لحظه آنها را بر یک نقطه متمرکز کنید.
جیمز آلن
انسان همان چیزی است که باور دارد.
آنتوان چخوف
در یک شب طوفانی ، در دل کوهستان ، زیر سقف آتشین آذرخش ، میان غرش وحشیانه ی صاعقه و باد ، من به آنهایی می اندیشم که مرده اند ، به کسانی که خواهند مرد ، به سراسر این زمین که فضای خالی آنرا در میان گرفته در پهنه ی مرگ می غلطد و بزودی خواهد مرد . من این کتاب فناپذیر را به آنچه فناپذیر است هدیه می کنم ، - کتابی که ندای آن می خواهد چنین بگوید : « برادران ، به هم نزدیک شویم ، آنچه را که از هم جدامان می کند فراموش کنیم ، جز در اندیشه ی بیچارگی مشترک که همه در آن یکسانیم نباشیم ! دشمنی در کار نیست ، بد خواهی در میان نیست ، هر چه هستند همه بیچاره اند ؛ و تنها سعادت بادوام آن است که یکدیگر را درک کنیم و سپس دوست بداریم ، - درک و دوستی ، - این تنها برق روشنی است که در شب هستی ما می تابد ، شبی که میان دو غرقاب ، پیش از زندگی و پس از آن ، جای دارد . »
« من به آنچه فناپذیر است ، به مرگ که همه را برابر می سازد و آشتی می دهد ، - به دریای ناشناخته ای که جویبارهای بیشمار زندگی در آن گم می شوند ، خود را و اثر خود را هدیه می کنم . »
من عنوان قهرمان را به کسانی که از راه اندیشه یا زور پیروز گشته اند نمی دهم . بلکه کسانی را قهرمان می نامم که قلب بزرگی داشته اند . ولی این کلمه را وسعت دهیم ! « قلب » تنها بخش حساسیت نیست ؛ من آن قلمرو پهناور زندگی درونی را به این نام می خوانم . قهرمانی که چنین قلمروئی در اختیار دارد و بر چنین نیروهای عناصر متکی است ، قادر است در مقابل جهانی دشمن پایداری کند .
پایان کریستف پایان نیست ، یک مرحله است . حتی مرگ او چیزی جز یک دم از آن ضربان ، و یک زفیر از آن نفس بلند جاودانی نیست . اگر او صد بار هم بمیرد ، باز همواره از نو زائیده خواهد شد و همواره پیکار خواهد کرد ، و همیشه برادر « مردان و زنان آزاد همه ی ملتها باقی خواهد ماند ، - کسانی که پیکار می کنند و رنج می برند و پیروز می شوند » .
برای پرش های بلند ، گاهی نیاز است چند گامی پس رویم .
نیکی برآیند خرد است ، در دل و روان آدمی .
برای دلهره شبانگاهان ، نسیم گرما بخش خرد را همراه کن.
اُرد بزرگ
بوی باران ٬ بوی سبزه ٬ بوی خاک ٬
شاخه های شسته ٬ باران خورده ٬ پاک
آسمان آبی و ابر سپید ٬
برگ های سبز بید ٬
عطر نرگس ٬ رقص باد ٬
نغمه ی شوق پرستوهای شاد ٬
خلوت گرم کبوتر های مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار ٬
خوش به حال روزگار !
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم !
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب !
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار .
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ ؛
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ !