کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

 به نقل از رادیو فردا: 

 

مونیکا جلیلی، فارغ التحصیل رشته ادبیات فرانسه از دانشگاه کلمبیای نیویورک است. او در مدرسه موسیقی منهتن و در رشته آواز کلاسیک تحصیل کرده و در این مورد به رادیو فردا می گوید: «اسم من مونیکاست و جلیلی نام فامیل همسر من است. پدر و مادرم، آلمانی – هلندی هستند و خودم در نیویورک به دنیا آمده ام. اما از وقتی با همسر ایرانی ام ازدواج کردم از بسیاری نظرها خودم را یک ایرانی محسوب می کنم. اگر چه رسما شهروند ایران نیستم.
من شش سال پیش در نیویورک به تشویق یک موسیقیدان و نوازنده سنتور ایرانی با موسیقی ایرانی آشنا شدم...  

ادامه مطلب  

اجرای آهنگ جان مریم در Trinity Church

http://www.youtube.com/watch?v=2vIOUmV0t5E 

 


 چو ایران نباشد تــــــــن من مباد             بدین بوم و بر زنده یک تن مباد 

 دریغ است ایران که ویران شود             کنام پلنــــگان و شیــــــران شود 

                                                                       «فردوسی»

چند روزی است که مدام به دنبال اخبار سبزهای دلاور هستم. اینجا هشت ساعت و نیم با تهران اختلاف داریم٬ دیشب قبل از خواب از زلزله تهران (الله اکبر) مطلع شدم و صبح که به سراغ سایتهای متفاوت خبری رفتم٬ اشک شوق بر دیدگانم جاری شد از این همه غیرت و شجاعت و از طرفی هم از این همه مظلومیت در شگفت!!  

دیدن عکسها و فیلمها دل هر انسانی رو به درد میاره٬ اما نمی‌دونم این خیل عظیم بسیجی و لباس شخصی با چه ابزار و حربه‌ای توجیه شدند که بی‌دغدغه در برابر هموطنانشون قرار می‌گیرند.     

من تمام اخبار ایران رو دنبال می‌کنم اما اصولاً اهل نوشتن درباره اوضاع سیاسی نیستم. ولی الان صحنه‌هایی از اتفاقات ۱۳ آبان دیدم٬ که تکان دهنده بود. وقایع پس از انتخابات عده‌ای را از خواب بیدار کرد و همینطور شکاف بین دولت و ملت برای مردم دنیا آشکار شد. حتی کار به جایی رسیده که فرزند کوچک من از این همه ظلم به ستوه اومده و راهکار می‌ده(مثلاً پرتاب سیب).  

امیدوارم هر چه زودتر درخت سبز آگاهی به بار نشیند و شادی مهمان خانه‌های ایرانیان شود.   

    

داستان کوتاه از برتولت برشت

 این داستان کوتاه را٬ یکی از دوستان برام فرستاده است. من خوشم اومد. شما چطور؟

 

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی" پرسید: اگر کوسه‌ها آدم بودند با ماهیهای کوچولو مهربانتر می‌شدند؟ آقای کی گفت: البته! اگر کوسه‌ها آدم بودند٬ توی دریا برای ماهیها جعبه‌های محکمی می‌ساختند و همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند. مواظب بودند که همیشه پر آب باشد. هوای بهداشت ماهیهای کوچولو را هم داشتند. برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد٬ گاه گاه مهمانی‌های بزرگ بر پا میکردند. چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است!

برای ماهیها مدرسه می‌ساختند و به آنها یاد می‌دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند. درس اصلی ماهیها اخلاق بود. به آنها می‌قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند. به ماهی کوچولوها یاد می‌دادند که چطور به کوسه‌ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند. آینده‌یی که فقط از راه اطاعت به دست می‌آید.

اگر کوسه‌ها آدم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت. از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند. ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می‌آوردند که در آن ماهی کوچولوهای قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه‌ها شیرجه می‌رفتند. همراه نمایش آهنگهای محسور کننده‌یی هم می‌نواختند که بی‌اختیار ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه‌ها می‌کشاند. در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها می‌آموخت «زندگی واقعی در شکم کوسه‌ها آغاز می‌شود.»

                                                                                                                          

ریشه در خاک

دکلمه شعر ریشه در خاک با صدای فریدون مشیری. (من که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم) 

 

http://www.youtube.com/watch?v=AxBCy5bMRiA&feature=player_embedded 

 

تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد  

                                            و اشک من ترا بدرود خواهد گفت 

نگاهت تلخ و افسرده است 

دلت را خار خارِ نا امیدی٬ سخت آزرده است 

غم این نابسامانی٬ همه توش وتوانت را٬ زتن برده است  

تو با خون و عرق٬ این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی  

تو با دستِ تهی٬ با آن همه طوفانِ بنیان کن در افتادی 

تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است  

تو را با برگ برگِ این چمن٬ پیوندِ پنهان است 

تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران  

تو را این خشکسالی‌هایِ پی در پی 

تو را از نیمه ره بر گشتنِ یاران  

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند  

تو را هنگامه شومِ شغالان٬ بانگِ بی تعطیلِ زاغان٬ در ستوه آورد

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

                     که از آن سوی گندمزار

                                  طلوع با شکوهش٬ خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه‌های سوخته٬ از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته٬ از آتش غیرت 

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است  

تو با چشمانِ غمباری٬ که روزی چشمه جوشانِ شادی بود  

                                                         و اینک حسرت و افسوس  

بر آن سایه افکنده ست٬ خواهی رفت

و اشک من٬ ترا بدروردخواهد گفت  

من اینجا ریشه در خاکم 

من اینجا عاشق این خاک٬ اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می‌مانم 

من از اینجا چه می‌خواهم، نمی‌دانم  

امید روشنائی گر چه در این تیره‌گیها نیست 

من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می‌رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل برمی‌افشانم 

من اینجا روزی آخراز ستیغ کوه٬ چون خورشید٬ سرود فتح می‌خوانم

و می‌دانم تو روزی بازخواهی گشت