کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

ماهی سیاه کوچولو (صمد بهرنگی)

شاید بیشترمون وقتی کوچیک بودیم این داستان رو خوندیم و لذت بردیم. بیاین دوباره با هم قسمتیش رو بخونیم و بهش فکر کنیم.

 

...

ماهی سیاه ناچار راه افتاد. اما همینطور سئوال پشت سر سئوال بود که دایم از خودش می‌کرد:«ببینم، راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی، اره‌ماهی دلش می‌آید هم جنس‌های خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده‌ی ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟ ماهی کوچولو، شنا کنان، می‌رفت و فکر می‌کرد. در هر وجب راه چیز تازه‌ای می‌دید و یاد می‌گرفت.  

...

ماهی های ریزه گفتند:«حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده ایم، ما بی گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده ...»ماهی کوچولو گفت:«ترسوها! خیال کرده اید این مرغ حیله گر، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟» ماهی‌های ریزه گفتند:«تو هیچ نمی‌فهمی چه داری می‌گوئی. حالا می‌بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می‌بخشند و تو را قورت می‌دهند!» مرغ سقا گفت:«آره، می‌بخشمتان، اما به یک شرط.» ماهی‌های ریزه گفتند:«شرطتان را بفرمایید، قربان!» مرغ سقا گفت:« این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید.» ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه‌ها گفت:«قبول نکنید! این مرغ حیله‌گر می‌خواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشه‌ای دارم ...» اما ماهی ریزه‌ها آنقدر در فکر رهائی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه‌ کوچولو. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می‌نشست و آهسته می گفت:« ترسوها، به هر حال گیر افتاده‌اید و راه فراری ندارید، زورتان هم به من نمی‌رسد.» ماهی های ریزه گفتند:«باید خفه‌ات کنیم، ما آزادی می‌خواهیم!» ماهی سیاه گفت:«عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی‌کنید، گولش را نخورید!» ماهی ریزه ها گفتند:«تو این حرف را برای این می‌زنی که جان خودت را نجات بدهی، و گرنه، اصلا فکر ما را نمی‌کنی!» ماهی سیاه گفت:«پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهی‌های بیجان، خود را به مردن می‌زنم؛ آنوقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه، و اگر حرف مرا قبول نکنید، با این خنجر همه‌تان را می‌کشم یا کیسه را پاره پاره می‌کنم و در می‌روم و شما ...» یکی از ماهی‌ها وسط حرفش دوید و داد زد:«بس کن دیگر! من تحمل این حرف ها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ...» ماهی سیاه گریه‌ی او را که دید، گفت:«این بچه ننه ی ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟» بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهی های ریزه گرفت. آن ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:«حضرت آقای مرغ سقا، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم ...» مرغ سقا خندید و گفت:«کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت می‌دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!» ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد. اما ماهی سیاه، همان وقت، خنجرش را کشید و به یک ضربت، دیواره‌ی کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند. ماهی سیاه رفت و رفت، و باز هم رفت.

مهرمی‌ورزیم...

من فکر می‌کنم پس هستم. «دکارت»

من طغیان می‌کنم پس هستم. «کامو»

...

جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است،

جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،

خیال انگیز!

ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون این خمخانه سرمستیم

در من این احساس:

مهر می‌ورزیم،

پس هستیم! 

 

فریدون مشیری

قاصدک

قاصدک! هان. چه خبر آوردی؟

از کجا  وزکه خبر آوردی؟

خوش خبر باشی. اما. اما

گرد بام و در من

بی ثمر می‌گردی

انتظارخبری نیست مرا

نه ز یاری نه دیاری ـ باری

بروآنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که ترا منتظرند.

قاصدک!

دردل من همه کورند و کرند

دست بردارازاین دروطن خویش غریب

قاصد تجربه‌های همه تلخ

با دلم می‌گوید

که دروغی تو٬ دروغ.

که فریبی تو٬ فریب.

قاصدک! هان. ولی.... آخر.....ایوای!

راستی آیا رفتی با باد؟

باتوام. آی کجا رفتی؟ آی.........!

راستی آیا جایی خبری هست هنـوز؟

مانده خاکسترگرمی جایی؟

دراجاقی ـ طمع شعله نمی‌بندم ـ خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز 

در دلم می‌گریند.

 

 

مهدی اخوان ثالث(م.امید)

 لحظه دیدار

 

لحظه دیدار نزدیک است.

باز من دیوانه‌ام، مستم.

باز می‌لرزد، دلم، دستم.

باز گویی در جهان دیگری هستم.

های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را، تیغ!

های! نپریشی صفای زلفم را، دست!

آبرویم را نریزی، دل!

- ای نخورده مست -

لحظه دیدار نزدیک است. 

 

مهدی اخوان ثالث

 درفش کاویان (بخش پایانی) 

شعری از زنده یاد حمید مصدق

 

لب هر در

به روی کوچه ها آهسته وا می شد

و از دهلیز قلب خانه ها با خوف

سراپا واژه انسان رها می شد

 

هزاران سایه کمرنگ

در یک کوچه با هم آشنا می شد

طنین می شد

 

صدا می شد

صدای بی صدایی بود و

فرمان اهورایی

بپا خیزید!

کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید

کماندارانتان را درکمانها تیر می باید

 

شما را این زمان باید

دلی آگاه

همه با همدگر همراه

نترسیدن ز جان خویش

روان گشتن به رزم دشمن بد کیش

نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

شکستن شیشه نیرنگ

بریدن رشته تزویر

دریدن پرده  پندار

 

اگر مردانه روی آرید و بردارید

از روی زمین از دشمنان آثار

شود بی شک

تن و جانتان ز بند بند گی آزاد

دلها شاد

 

تن از سستی رها سازید

روانها را به مهر اورمزدا آشنا سازید

از آن ماست پیروزی

خدای عهد وپیمان میترا،

پشت و پناهم باش!

بر این عهد و بر این میثاق

گواهی باش

در این تاریک پر خوف و خطر

خورشید را هم باش!

خدای عهد و پیمان، میترا،

دیر است، اما زود

مگر سازیم بنیاد ستم نابود

 

به نیروی خرد از جای برخیزیم

و با دیو ستم آن سان در آویزیم

و بستیزیم

که تا از بن

بنای اژدهاکی را بر اندازیم

به دست دوستان از پیکر دشمن

سر اندازیم

و طرحی نو در اندازیم

در آن شب از دل و از جان

به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران

ز دل راندند

نفاق و بندگی و خسته جانی را

و بنشاندند

صفا و صلح و عیش و شادمانی را

نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز

درفش کاویانی را

به یاد آزاداندیشان

 درفش کاویان (بخش نخست) 

  شعری از زنده‌یاد حمید مصدق 

 

 زمانی دور 

در ایرانشهر 

همه در بیم 

نفس در تنگنای سینه‌ها محبوس 

همه خاموش 

  

و هر فریاد در زنجیر 

و پای آرزو در بند 

هزاران آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش

فضای سینه از فریادها پر بود و لب خاموش 

 

و باد سرد 

چونان کولی ولگرد 

به هر خانه٬ به هر کاشانه سر می‌کرد 

و با خشمی خروشان 

شعله روشنگر اندیشه را  

می‌کشت 

 

شب تاریک را تاریکتر می‌کرد. 

  

در آن دوران  

در ایرانشهر 

همه روزش چو شبها تار 

همه شبها ز غم سرشار 

 

نه در روزش امیدی بود 

نه شامش را سحرگاه سپیدی بود 

نه یک دل در تمام شهر شادان بود 

 

خوراک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهاک پیر 

مدام از مغز سرهای جوانان  

                 - این جوانمردان - ایران بود 

 

جوانان را به سر شوری‌ست توفانزا 

امید زندگی در دل  

ز بند بندگی بیزار 

و این را اژدهاک پیر می‌دانست  

از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود...