کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

 

اگر مثل گاو گنده باشی، میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی، بارت می کنند، اگرمثل اسب دونده باشی، سوارت می شوند... فقط از فهمیدن تو می ترسند. 

 

 

هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود٬
هر لحظه دردی سر بر می‏دارد٬
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند٬
این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند٬
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است؟

 


آن روز که همه به دنبال چشم زیبا هستند، تو به دنبال نگاه زیبا باش. 

 

 

اگر تنهاترین تنها شوم٬ باز خدا هست او جانشین همه نداشتن‌هاست. 

 

هر چیزی که می آفرینید، نتیجه ی تصمیم هایی است که گرفته اید. و از راه تصمیم‌هایی که می‌گیرید٬ آزادی‌تان را به دست می‌آورید.

  

 

(سخنان زیبا ازبزرگان)

بخوان به نام گل سرخ

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب، که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه ی خونین دوباره برگردند

بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد؛
پیام روشن باران،
ز بام نیلی شب،
که رهگذر نسیمش به هر کرانه برد.

ز خشک سال چه ترسی!
ـ که سد بسی بستند:
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور .....

در این زمانه‌ی عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه‌ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب.
تو خامشی، که بخواند؟
تو می‌روی، که بماند؟
که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور،
در آن کرانه، ببین:
بهار آمده،
از سیم خادار، گذشته.
حریق شعله‌ی گوگردی بنفشه چه زیباست!

هزار آینه جاری ست.
هزار آینه اینک، به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق.
زمین تهی‌ست ز زندان،
همین تویی تنها
که عاشقانه‌ترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:
"حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی
 
محمدرضا شفیعی کدکنی

راهی‌ست راه عشق که هیچش کناره نیست 

آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود 

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست 

 

فرصت شمر طریقه‌ی رندی که این نشان 

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست 

ما را از منع عقل مترسان و می بیار 

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست 

 

او را با چشم پاک توان دید چون هلال 

هر دیده جای جلوه‌ی آن ماهپاره نیست 

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد 

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست 

 

نگرفت در تو گریه‌ی حافظ به هیچ روی 

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست