کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می‌گسترد

آن که نهال نازک دستانش

از عشق

خداست

و پیش عصیانش

بالای جهنم

پست است.


آن کو به یکی «آری» می‌میرد

نه به زخم صد خنجر٬

و مرگش در نمی‌رسد

مگر آن که از تب وهن

دق کند.


قلعه‌ای عظیم

که طلسم دروازه‌اش

کلام کوچک دوستی‌ است.


انکار عشق را

چنین که به سرسختی پا سفت کرده‌ای

دشنه‌ای مگر

به آستین اندر

نهان کرده باشی.-

که عاشق٬

اعتراف را چنان به فریاد آمد

که وجودش همه

بانگی شد.


نگاه کن

چه فروتنانه بر درگاه نجابت

به خاک می‌شکند

رخساره‌ای که توفانش

مسخ نیارست کرد.


چه فروتنانه بر آستانه‌ی تو بر خاک می‌افتد

آن که در کمرگاه دریا

دست

حلقه توانست کرد.


نگاه کن

چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد

آن که مرگش میلاد پر هیاهای هزار شه‌زاده بود.

نگاه کن!


احمد شاملو



زندگی بسیار زیبا می‌شد اگر فقط می‌دانستی رویای آدمی هستی که حاضری به خاطرش زنده بمانی٬ قوی شوی و مبارزه کنی !!

تو می‌توانی خودت را محاکمه بکنی.  این مشکل‌ترین کار است. محاکمه کردن خود بسیار مشکل تر از محاکمه کردن دیگری است. اگر بتوانی درباره‌ی خودت درست حکم کنی معلوم می‌شود که حکیم واقعی هستی.

آدمها؟ ولی هیچ معلوم نیست که کجا بشود پیدایشان کرد. باد آنها را با خودش به این طرف و آن طرف می‌برد. ریشه ندارند و به دردسر می‌افتند.

آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می‌خرند٬ ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند.

آدمهای سیاره تو پنج هزار گل در یک باغ می کارند ... و آنچه را می‌جویند آن جا نمی‌یابند. و با این همه آنچه به دنبالش می‌گردند بسا که در یک گل یا در اندکی آب یافت می‌شود.

راز من این است و بسیار ساده است: فقط با چشم دل می‌توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است. 

.

.

.

آن جا خیلی دور است. نمی‌توانم این تن را با خودم آن جا ببرم٬ خیلی سنگین است ولی این تن مثل یک پوسته‌ی کهنه دور انداختنی است. پوسته های کهنه‌ی دور افتاده که غصه ندارند ... 

 

 

(بخشهایی از کتاب شازده کوچولو)

 

بهانه

ای عشق همه بهانه از تست 

من خامشم این ترانه از تست  

 

آن بانگ بلند صبحگاهی  

وین زمزمه‌ی شبانه از تست  

 

من انده خویش را ندانم  

این گریه‌ی بی‌بهانه از تست  

 

ای آتش جان پاکبازان  

درخرمن من زبانه از تست  

 

افسون شده‌ی تو را زبان نیست  

 ور هست همه فسانه از تست  

 

کشتی مرا چه بیم دریا؟ 

طوفان ز تو و کرانه از تست  

 

گر باده دهی و گر نه٬ غم نیست  

مست از تو٬ شرابخانه از تست  

 

می را چه اثر به پیش چشمت؟ 

کاین مستی شادمانه از تست  

 

پیش تو چه توسنی کند عقل؟ 

رام است که تازیانه از تست  

 

من می‌گذرم خموش و گمنام  

آوازه‌ی جاودانه از تست  

 

چون سایه مرا زخاک برگیر 

کاینجا سر و آستانه از تست  

 


(محمدرضا شفیعی کدکنی)

به تو

این نیز بگذرد٬ 

          دل قوی دار.