این شعر «حمید مصدق» را خیلی شنیده بودم اما جوابیه «فروغ فرخزاد» را تا به حال ندیده بودم. امشب به طور اتفاقی به آن برخورد کردم.
-----------------------------------------------------------------------
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را در دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت
حمید مصدق
من به تو خندیدم چون نمیدانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
ونمیدانستی
باغبان باغچه همسایه، پدرپیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خندهی خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک،
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو،
چون نمیخواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تورا
ومن رفتم وهنوز…
سالهاست که در ذهن من آرام،آرام
حیرت وبغض تو تکرار کنان می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه میشد ،اگر
باغچه کوچک ما سیب نداشت
فروغ فرخزاد
احمد احرار- دیداری داشتم با مهندس شریف امامی، دو روز پس از استعفای ایشان از نخستوزیری در 14آبان 1357. علت استعفا را جویا شدم. گفت من با همسرم قرار گذاشته بودم شب که به خانه میآیم جرّ و بحث سیاسی نداشته باشیم چون تمام روز درگیر مسائل سیاسی بودم و خسته و عصبی به منزل میرسیدم و نیاز به چند ساعت استراحت و تمدّد اعصاب داشتم تا بتوانم روز بعد، باز هم با مشکلات دست و پنجه نرم کنم. روز سیزدهم آبان، دیروقت به خانه رسیدم. بهمحض ورود، خانم با چشم اشکبار سینه بهسینۀ من قرار گرفت و پرخاشکنان گفت «پیرمرد، از خودت خجالت نمیکشی؟ این چه فجایعی است؟ چرا بچههای مردم را میکشی؟ مگر وجدان نداری؟!»
مات و مبهوت، این حرفها را میشنیدم و نمیتوانستم معنی آن را درک کنم...
برای ادامه مطلب به لینک اصلی مراجعه کنید.
دهه شصت کوچک بودم اما به یاد دارم که در مدرسه چطور شستشوی مغزیمون میدادند. یک روز رفتیم بیمارستان برای عیادت مجروحین٬ یک رزمندهای بود که صورتش در اثر ترکش از بین رفته بود٬ آنقدر صحنه دلخراشی بود که دو شب تب چهل درجه داشتم. یا یادم میاد که برادر یکی از بچهها شهید شده بود و با همکلاسیها برای شرکت در مراسم به مسجد رفته بودیم در کمال تعجب دیدیم مادر شهید٬ بدون کوچکترین قطره اشکی مشغول صحبت کردن با خانمهاست. این صحنه برای همه خیلی عجیب بود و در کمال تعجب از هم میپرسیدیم چرا؟ مگه پسرش رو دوست نداشته...
امروز که به اون روزا فکر میکنم میفهمم چرا اون مادر برای پسر نوجوانش گریه نمیکرد و اینکه چطور گروهی با این وقاحت و بیشرمی در مقابل هموطنشون قرار میگیرند. متاسفانه این رژیم با سوءاستفاده از دین و دست گذاشتن روی باورهای مردم به اینجا رسیده!
زنگ خطر واقعی چند ماهی است که به صدا درآمده اما حکومت صدای آن را نشنیده گرفته و حالا به جایی رسیده که میبینیم. افسوس! هزینههای این ندیده انگاری بسیار بالا رفته.
------------------------------------------------------------------------------------------------------
برای ادامه مطلب به اینجا مراجعه کنید.