کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

زندگی مثل چای است

گروهى از فارغ التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگى از استرس زیاد در کار و زندگى شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستیکى و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و چینى و کاغذى (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ریختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قیمت، داخل سینى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان می خواهید و این از نظر شما امرى کاملاً طبیعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودى خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از دید ما پنهان کند.

چیزى که همه شما واقعاً مى خواستید یک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و سپس به فنجان هاى یکدیگر نگاه مى کردید. زندگى هم مثل همین چاى است. کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجانی که ما داشته باشیم، نه کیفیت چاى را مشخص می کند و نه آن را تغییر می دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چایى که خداوند براى ما در طبیعت فراهم کرده است لذت نمی بریم.

خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چایتان لذت ببرید. خوشحال بودن البته به معنى این که همه چیز عالى و کامل است نیست. بلکه بدین معنى است که شما تصمیم گرفته اید آن سوى عیب و نقص ها را هم ببینید.» در آرامش زندگى کنید، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.

 

به باغ همسفران

صدا کن مرا. 

صدای تو خوب است. 

صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است 

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید. 

در ابعاد این عصر خاموش 

من از طعم تصنیف در متن اداراک یک کوچه  

                                                     تنهاترم. 

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ  

                                                      است. 

 ... 

مرا گرم کن

وقتی تو نیستی٬ 

خورشید تابناک٬ 

شاید دگر درخشش خود را٬ 

و کهکشان پیر گردش خود را 

از یاد می‌برد. 

آنگاه٬ 

نیروی بس شگرف٬ 

                      مبهم٬ 

                          نامرئی٬ 

نور حیات را٬ 

در هر چه هست و نیست٬ 

خاموش می‌کند. 

وقتی تو با منی٬ 

گویی وجود من٬ 

سکرآفرین نگاه تو را نوش می‌کند. 

...  

چشمت شراب خلّر شیراز 

که هر چه مرد را 

مدهوش می‌کند. 

 

 

«حمید مصدق»

انسان

پایان گرفت دوری و اینک من 

با نام مهر لب به سخن باز می‌کنم 

از دوست داشتن 

آغاز می‌کنم. 

 

انگار آسمان و زمین جفت می‌شوند 

انگار می‌برندم تا سقف آسمان 

انگار می‌کشندم بر راه کهکشان. 

 

در دشتهای سبز فلک چشم آفتاب 

گردیده رهنما 

در قصر نیلگون 

فانوس ماهتاب افکنده شعله‌ها. 

 

با بالهای عشق 

پرواز می‌کنم. 

با من ستارگان همه پرواز می‌کنند. 

دستم پر از ستاره و چشمم پر از نگاه 

آغوش می‌گشایم  

دوشیزگان ابر به من ناز می‌کنند. 

 

پرواز می‌کنم 

در سینه می‌کشم همه آبی آسمان 

می‌آیدم به گوش نوای فرشتگان: 

«انسان مسیح تازه 

انسان امید پاک 

در بارگاه مهر 

اینک خدای خاک.» 

در سجده می‌شوند به هر سو ستارگان. 

 

پر می‌کشم ز دامن شط شرابها 

می‌بینم آنچه بوده به رؤیا و خواب‌ها. 

 

سر مست از نیاز چو پروانه بهار 

سر می‌کشم به هر ستاره و پا می‌نهم بر آن 

تا شیره‌ای بپرورم از جستجوی خویش 

تا میوه‌‌ای بیاورم از باغ اختران. 

 

چشم خدای بینم 

بیدار می‌شود. 

دست گره گشایم در کار می‌شود 

پا می‌نهم به تخت  

سر می‌دهم صدا 

وا ‌می‌کنم دریچه جام جهان نما 

تا بنگرم به انسان در مسند خدا... 

 

این است عاشقان که من امشب  

دروازه‌های رو به سحر باز می‌کنم 

این است عاشقان که من امروز 

از دوست داشتن  

آغاز می‌کنم. 

 

سیاوش کسرایی

تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم شباهنگام 

که می‌گیرند در شاخ «تلاجن» سایه‌ها رنگ سیاهی  

وز آن دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛ 

تو را من چشم در راهم. 

 

شباهنگام٬ در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده 

                                          ماران خفتگانند؛ 

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو 

                                                کوهی دام 

گرم یادآوری یا نه٬ من از یادت نمی‌کاهم؛ 

تو را من چشم در راهم. 

 

نیما یوشیج 


. . . . . . . . . . . . .

         دیر زمانی در او نگریستم
چندان که، چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
                  همه چیزی
                               به هیأت او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر
                               از او
                                     گزیر نیست.