مرا
تو
بی سببی
نیستی .
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل ؟
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک ؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد .
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی !
پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی ست
که آزادی را
به لبان برآماسیده
گل سرخی پرتاب می کند ؟ _
ور نه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست .
نگاه از صدای تو ایمن می شود .
چه مومنانه نام مرا آواز می کنی !
ودلت
کبوتر آشتی ست ،
در خون تپیده
به بام تلخ .
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی !
احمد شاملو
می شنوم ٬ می شنوم ٬ آشناست
موسیقی چشم تو در گوش من .
موج نگاه تو هماواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش من .
می شنوم ٬ در نگه گرم توست
گمشده گلبانگ بهشت امید .
این همه گشتم من و ٬ دلخواه من
در نگه گرم تو می آرمید .
زمزمه ی شعر نگاه تو را
می شنوم . با دل و جان آشناست .
اشک زلال غزل حافظ است .
نغمه ی مرغان بهشتی نواست .
می شنوم ٬ در نگه گرم تست
نغمه ی آن شاهد رویانشین .
باز ز گلبانگ تو سر می کشد
شعله ی این آرزوی آتشین .
موسقی چشم تو گویاتر است
از لب پر ناله و آواز من .
وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه نغمه سرا راز من ! ...
ه . ا . سایه
سنگی است زیرآب
در گود شبگرفته ی دریای نیلگون .
تنها نشسته در تک آن گور سهمناک ،
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون .
او با سکوت خویش
از یادرفته ای است در آن دخمه ی سیاه .
هرگز بر او نتافته خورشید نیمروز ،
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه .
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود .
بسیارشب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود آن کبود .
سنگی است زیر آب ، ولی آن شکسته سنگ
زنده ست ، می تپد به امیدی در آن نهفت .
دل بود ، اگر به سینه دلدار می نشست
گل بود ، اگر به سایه ی خورشید می شکفت .
ه . ا . سایه
می خواهم آب شوم
در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد
می خواهم آب شوم
در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود .
چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهر آمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آری ؟
چند بار
دامت را تهی یافتی ؟
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار
دام باز گستری !
پس از سفرهای بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفانخیز٬
بر آنم
که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگر گاهت درآیم و
در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را باز یابم ٬
استواری امن زمین را
زیر پای خویش .
.
.
.
در وجود هر کس
رازی بزرگ نهان است
داستانی
راهی
بیراهه ئی
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو
راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است .
مارگوت بیگل - احمد شاملو
تقدیم به همسرم : بهار حضور تو است
بودن تو است
دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند ،
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد ،
و هر دانه برفی
به اشکی نریخته می ماند .
سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
وشگفتی های بر زبان نیامده .
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمت مان
ببیند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش ، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم .
گاه
آنچه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاری است .
زیرا
تنها حقیقت است
که رهائی می بخشد .
مارگوت بیگل – احمد شاملو
در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خود خدا بود .
- نور حقیقت در نهاد آن نهفته است و نه در وجود کسی که آن را بر زبان می آورد .
- آدم برای شناخت خویشتن نیازمند چیزی بیش از نام بود.باید از خود بی خود می شد و به "خواب گرانی " فرو می رفت و در پی آن پاره ای از تنش کنده می شد و از آن زنی برایش خلق می گردید که آخرین شگفتی پیدایش و نقطه اوج آفرینش است .
- برای مخالفت ورزیدن باید خانه ای مشترک و علایقی مشترک داشت و ما دیگر هیچ چیز از این دست نداریم .
- عالم معنا هیچ تفاوتی با دنیای مادی ندارد . عالم معنا چیزی جز دنیای مادی نیست که سرانجام به تعادل می رسد .
- من مانند ماهی آزاد به سوی آبهای جاودانه باز می گردم .
- خوب است که والدین کودک دونفرند ، چرا که هر کدام او را از گزند آن دیگری مصون می دارد .
- سه کلمه تب آلوده تان می سازد . سه کلمه به بستر میخکوبتان می کند و آن "تغییر دادن زندگی " است.
- هدف این است . روشن است و ساده . راهی که به هدف ختم می شود پیدا نیست و سبب بیماری نیز درهمین نبودن راه و نامطمئن بودن مسیرهاست . در برابر مسئله نیستیم ، درون آنیم . مسئله خود ماییم .
- می خواهیم به حیات تازه ای بپیوندیم ، اما حیات پیشین را نیز نمی خواهیم از کف بدهیم . نمی خواهیم لحظه ی گذار و زمانی را که دستمان خالی می شود ، حس کنیم .
- رویداد ، پرتو حیاتی است که بر زندگی انسانی می تابد . بی خبر و بی جنجال می تابد . رویداد به مانند گهواره است و به سان آن است و پیش پا افتاده است . رویداد گهواره ی زندگی است . هیچ گاه متوجه وقوع آن نمی شویم . هیچ گاه همعصر امور ناپیدا نیستیم . تنها پس از وقوع آنها ، تنها مدتی پس از وقوع آنهاست که حدس می زنیم باید اتفاقی روی داده باشد .
- زیبایی مادران بی نهایت شکوهمندتر از عظمت طبیعت است.گونه ای زیبایی است که به تصور درنمی آید زیبایی از عشق پدید می آید .
- مادر در برابر فرزند تظاهر نمی کند . او در برابر فرزند نیست ، گرداگرد آن ، درون آن ، بیرون آن ، همه جای آن است . مادران بار خدا را بر دوش می کشند .
- حس مادرانه همان نیرویی است که حافظ نهاد همه چیز است . حس مادرانه همان خستگی به زانو درآمده است ، همان مرگ بلعیده شده است که بی آن ، هیچ شادیی به سوی ما نمی آید .
- قدیسی وجود ندارد ، تنها تقدس وجود دارد که همانا شادی است و بنیان همه چیز است . اگر درباره ی کسی بگوییم که قدیس است تنها بدان می ماند که گفته باشیم او با زندگی خویش نشان داده که رسانای فوق العاده ای برای شادی است .
- زن و خدا و زندگی پیوندی نزدیک با یکدیگر دارند . زنان نفس زندگی اند ، چرا که زندگی نزدیکتر از هر چیز دیگر به لبخند خداست . زنان به نیابت خدا پاسدار ساحت زندگی اند . احساس زلالی که از زندگانی گذرا در دل می نشیند و حس ریشه داری که از حیات جاودان در کنه روح ماست ، همه از وجود آنان برمی خیزد. و مردان که نمی توانند بر هراس خود از زنان فایق آیند ، می انگارند که در فریب و جنگ و کار موفق به غلبه بر این احساس می شوند ، حال آنکه هیچ گاه به راستی بر آن چیرگی نمی یابند . مردان به خاطر ترس جاودانه ای که از زنان در دل دارند ، تا ابد محکوم به آنند که به شناخت آنان راه نبرند و از زندگی و خدا نیز چیزی در نیابند .
- هیچ انسانی رانمی توان بی قدر انگاشت ،چرا که ذات نامتناهی خداوند او را به دیدار خویش فرامی خواند.
- برای مرد همواره این امکان هست که به اردوی زنان ولبخند خدا بپیوندد . برای این کار کافی است تنها یک حرکت انجام دهد .
- آنان به ظاهر و از لحاظ مکانی از یکدیگر جدا یند ، اما در عالم معنا در کنار هم اند ، چرا که گفت وشنودی بی پایان میان روح هایشان برقرار است و هر دو از یافتن مصاحبی ممتاز به وجد آمده اند ، کسی که همه چیز را می شنود ، حتی سکوتهای را ، حتی آنچه را که در سکوت هم نمی توانیم با خود بگوییم ، آن دو دلدادگانی هستند که اگر بی یکدیگر باشند ، زمانی که بر روی زمین می گذرد برایشان زمان محض است و دیگر هیچ ...
- عشق از آن دم که فرا می رسد و به محض نخستین لرزش خود،براحکام کهنه ی زمان خط بطلان می کشد و تفاوت میان قبل و بعد را محو می سازد و تنها امروز جاودانه ی زندگان و امروز عاشقانه ی عشق را بر جای می گذارد .
- عشق بیش از آن که وفور باشد کاستی است . عشق امری درک ناشدنی است . اما آنچه درکش محال باشد ، زیستنش بس ساده است .
- دنیا خواب سیرت است . اما عشق بیداری طلب است . عشق گونه ای از بیداری است که هر بار از نو و هر مرتبه برای بار نخست زاده می شود .
- خدا باقی است همان خورشید کهنسالی که به برکت وجود آن همه چیز می تواند بیدار شود .
- اگر بخواهیم انسانی را بشناسیم ، باید ببینیم زندگی او در نهان به چه کسی گرایش دارد و بیش از همه با که سخن می گوید . همه چیز بسته به آن شخص دیگر است که او برای خویشتن برگزیده است .
- انسان خردمند ، انسانی است پر و انباشته و ساخته و پرداخته . انسانی که روحی کودکانه در وجودش است .
- خدا آن چیزی است که کودکان می دانند ، نه بزرگسالان .
- خدا ، این نور جاودانه ، این شمع دیرینه که در شام تیره ی قرون و اعصار می سوزد ، این شعله ی فروزنده سرخگون ، این شمع تابنده که با وزش هر باد شعله می کشد ، همان چیزی است که ما مردمان قرن بیستم در مانده ایم با آن چه کنیم .
.
.
.