کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

شبانه

مرا

  تو

  بی سببی

              نیستی .

به راستی

صلت کدام قصیده ای

                        ای غزل ؟

ستاره باران جواب کدام سلامی

                                     به آفتاب

از دریچه ی تاریک ؟

 

 

کلام از نگاه تو شکل می بندد .

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی !

 

پس پشت مردمکانت

فریاد کدام زندانی ست

                            که آزادی را

به لبان برآماسیده

                     گل سرخی پرتاب می کند ؟ _

ور نه

     این ستاره بازی

حاشا

     چیزی بدهکار آفتاب نیست .

 

 

نگاه از صدای تو ایمن می شود .

چه مومنانه نام مرا آواز می کنی !

 

ودلت

کبوتر آشتی ست ،

در خون تپیده

به بام تلخ .

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی !

 

 

                    احمد شاملو

                                              

آواز نگاه

می شنوم ٬ می شنوم ٬ آشناست

موسیقی چشم تو در گوش من .

موج نگاه تو هماواز ناز

ریخت چو مهتاب در آغوش من .

 

می شنوم ٬ در نگه گرم توست

گمشده گلبانگ بهشت امید .

این همه گشتم من و ٬ دلخواه من

در نگه گرم تو می آرمید .

 

زمزمه ی شعر نگاه تو را

می شنوم . با دل و جان آشناست .

اشک زلال غزل حافظ است .

نغمه ی مرغان بهشتی نواست .

 

می شنوم ٬ در نگه گرم تست

نغمه ی آن شاهد رویانشین .

باز ز گلبانگ تو سر می کشد

شعله ی این آرزوی آتشین .

 

موسقی چشم تو گویاتر است

از لب پر ناله و آواز من .

وه که تو هم گر بتوانی شنید

زین نگه نغمه سرا راز من ! ...

 

 

                                        ه . ا . سایه  

 

مرجان

سنگی است زیرآب

در گود شبگرفته ی دریای نیلگون .

تنها نشسته در تک آن گور سهمناک ،

خاموش مانده در دل آن سردی و سکون .

 

او با سکوت خویش

از یادرفته ای است در آن دخمه ی سیاه .

هرگز بر او نتافته خورشید نیمروز ،

هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه .

 

بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود

کان ناله بشنود .

بسیارشب که اشک برافشاند و یاوه گشت

در گود آن کبود .

 

سنگی است زیر آب ، ولی آن شکسته سنگ

زنده ست ، می تپد به امیدی در آن نهفت .

دل بود ، اگر به سینه دلدار می نشست

گل بود ، اگر به سایه ی خورشید می شکفت .

 

 

 

                                         ه . ا . سایه

سکوت سرشار از ناگفته هاست (۲)

می خواهم آب شوم

در گستره ی افق

آنجا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود

 

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .

 

حس می کنم و می دانم

دست می سایم و می ترسم

باور می کنم و امیدوارم

که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد

 

می خواهم آب شوم

در گستره ی افق

آنجا که دریا به آخر می رسد

و آسمان آغاز می شود .

 

چند بار امید بستی و دام برنهادی

تا دستی یاری دهنده

کلامی مهر آمیز

نوازشی

یا گوشی شنوا

به چنگ آری ؟

 

چند بار 

دامت را تهی یافتی ؟

 

از پای منشین

آماده شو که دیگر بار و دیگر بار

دام باز گستری !

 

پس از سفرهای بسیار و

عبور از فراز و فرود امواج این دریای توفانخیز٬

بر آنم  

که در کنار تو لنگر افکنم

بادبان برچینم

پارو وانهم

سکان رها کنم

به خلوت لنگر گاهت درآیم و

در کنارت پهلو گیرم

 

آغوشت را باز یابم ٬

استواری امن زمین را

زیر پای خویش .

.

.

.

در وجود هر کس

رازی بزرگ نهان است

داستانی

راهی

بیراهه ئی

 

طرح افکندن این راز

راز من و راز تو

راز زندگی

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است .

 

                                                          مارگوت بیگل - احمد شاملو

 

تقدیم به همسرم : بهار حضور تو است

                           بودن تو است

                                            

سکوت سرشار از ناگفته هاست (۱)

دلتنگی های آدمی را

باد ترانه ای می خواند ،

رویاهایش را

آسمان پر ستاره نادیده می گیرد ،

و هر دانه برفی

به اشکی نریخته می ماند .

 

سکوت

سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشقهای نهان

وشگفتی های بر زبان نیامده .

 

در این سکوت

حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو

و من

 

برای تو و خویش

چشمانی آرزو می کنم

که چراغ ها و نشانه ها را

در ظلمت مان

ببیند

 

گوشی

که صداها و شناسه ها را

در بیهوشی مان بشنود

 

برای تو و خویش ، روحی

که این همه را

در خود گیرد و بپذیرد

 

و زبانی

که در صداقت خود

ما را از خاموشی خویش

بیرون کشد

و بگذارد

از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوئیم .

 

گاه

آنچه ما را به حقیقت می رساند

خود از آن عاری است .

 

زیرا

تنها حقیقت است

که رهائی می بخشد .

 

 

 

                    مارگوت بیگل – احمد شاملو

 

 

رفیق اعلا

در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خود خدا بود .

- نور حقیقت در نهاد آن نهفته است و نه در وجود کسی که آن را بر زبان می آورد .

- آدم برای شناخت خویشتن نیازمند چیزی بیش از نام بود.باید از خود بی خود می شد و به "خواب گرانی " فرو می رفت و در پی آن پاره ای از تنش کنده می شد و از آن زنی برایش خلق می گردید که آخرین شگفتی پیدایش و نقطه اوج آفرینش است .

- برای مخالفت ورزیدن باید خانه ای مشترک و علایقی مشترک داشت و ما دیگر هیچ چیز از این دست نداریم .

- عالم معنا هیچ تفاوتی با دنیای مادی ندارد . عالم معنا چیزی جز دنیای مادی نیست که سرانجام به تعادل می رسد .

- من مانند ماهی آزاد به سوی آبهای جاودانه باز می گردم .

- خوب است که والدین کودک دونفرند ، چرا که هر کدام او را از گزند آن دیگری مصون می دارد .

- سه کلمه تب آلوده تان می سازد . سه کلمه به بستر میخکوبتان می کند و آن "تغییر دادن زندگی " است.

- هدف این است . روشن است و ساده . راهی که به هدف ختم می شود پیدا نیست و سبب بیماری نیز درهمین نبودن راه و نامطمئن بودن مسیرهاست . در برابر مسئله نیستیم ، درون آنیم . مسئله خود ماییم .

- می خواهیم به حیات تازه ای بپیوندیم ، اما حیات پیشین را نیز نمی خواهیم از کف بدهیم . نمی خواهیم لحظه ی گذار و زمانی را که دستمان خالی می شود ، حس کنیم .

- رویداد ، پرتو حیاتی است که بر زندگی انسانی می تابد . بی خبر و بی جنجال می تابد . رویداد به مانند گهواره است و به سان آن است و پیش پا افتاده است . رویداد گهواره ی زندگی است . هیچ گاه متوجه وقوع آن نمی شویم . هیچ گاه همعصر امور ناپیدا نیستیم . تنها پس از وقوع آنها ، تنها مدتی پس از وقوع آنهاست که حدس می زنیم باید اتفاقی روی داده باشد .

- زیبایی مادران بی نهایت شکوهمندتر از عظمت طبیعت است.گونه ای زیبایی است که به تصور درنمی آید زیبایی از عشق پدید می آید .

- مادر در برابر فرزند تظاهر نمی کند . او در برابر فرزند نیست ، گرداگرد آن ، درون آن ، بیرون آن ، همه جای آن است . مادران بار خدا را بر دوش می کشند .

- حس مادرانه همان نیرویی است که حافظ نهاد همه چیز است . حس مادرانه همان خستگی به زانو درآمده است ، همان مرگ بلعیده شده است که بی آن ، هیچ شادیی به سوی ما نمی آید .

- قدیسی وجود ندارد ، تنها تقدس وجود دارد که همانا شادی است و بنیان همه چیز است . اگر درباره ی کسی بگوییم که قدیس است تنها بدان می ماند که گفته باشیم او با زندگی خویش نشان داده که رسانای فوق العاده ای برای شادی است .

- زن و خدا و زندگی پیوندی نزدیک با یکدیگر دارند . زنان نفس زندگی اند ، چرا که زندگی نزدیکتر از هر چیز دیگر به لبخند خداست . زنان به نیابت خدا پاسدار ساحت زندگی اند . احساس زلالی که از زندگانی گذرا در دل می نشیند و حس ریشه داری که از حیات جاودان در کنه روح ماست ، همه از وجود آنان برمی خیزد. و مردان که نمی توانند بر هراس خود از زنان فایق آیند ، می انگارند که در فریب و جنگ و کار موفق به غلبه بر این احساس می شوند ، حال آنکه هیچ گاه به راستی بر آن چیرگی نمی یابند . مردان به خاطر ترس جاودانه ای که از زنان در دل دارند ، تا ابد محکوم به آنند که به شناخت آنان راه نبرند و از زندگی و خدا نیز چیزی در نیابند .

- هیچ انسانی رانمی توان بی قدر انگاشت ،چرا که ذات نامتناهی خداوند او را به دیدار خویش فرامی خواند.

- برای مرد همواره این امکان هست که به اردوی زنان ولبخند خدا بپیوندد . برای این کار کافی است تنها یک حرکت انجام دهد .

- آنان به ظاهر و از لحاظ مکانی از یکدیگر جدا یند ، اما در عالم معنا در کنار هم اند ، چرا که گفت وشنودی بی پایان میان روح هایشان برقرار است و هر دو از یافتن مصاحبی ممتاز به وجد آمده اند ، کسی که همه چیز را می شنود ، حتی سکوتهای را ، حتی آنچه را که در سکوت هم نمی توانیم با خود بگوییم ، آن دو دلدادگانی هستند که اگر بی یکدیگر باشند ، زمانی که بر روی زمین می گذرد برایشان زمان محض است و دیگر هیچ ...

- عشق از آن دم که فرا می رسد و به محض نخستین لرزش خود،براحکام کهنه ی زمان خط بطلان می کشد و تفاوت میان قبل و بعد را محو می سازد و تنها امروز جاودانه ی زندگان و امروز عاشقانه ی عشق را بر جای می گذارد .

- عشق بیش از آن که وفور باشد کاستی است . عشق امری درک ناشدنی است . اما آنچه درکش محال باشد ، زیستنش بس ساده است .

- دنیا خواب سیرت است . اما عشق بیداری طلب است . عشق گونه ای از بیداری است که هر بار از نو و هر مرتبه برای بار نخست زاده می شود .

- خدا باقی است همان خورشید کهنسالی که به برکت وجود آن همه چیز می تواند بیدار شود .  

- اگر بخواهیم انسانی را بشناسیم ، باید ببینیم  زندگی او در نهان به چه کسی گرایش دارد و بیش از همه با که سخن می گوید . همه چیز بسته به آن شخص دیگر است که او برای خویشتن برگزیده است .

- انسان خردمند ، انسانی است پر و انباشته و ساخته و پرداخته . انسانی که روحی کودکانه در وجودش است .

- خدا آن چیزی است که کودکان می دانند ، نه بزرگسالان .

- خدا ، این نور جاودانه ، این شمع دیرینه که در شام تیره ی قرون و اعصار می سوزد ، این شعله ی فروزنده سرخگون ، این شمع تابنده که با وزش هر باد شعله می کشد ، همان چیزی است که ما مردمان قرن بیستم در مانده ایم با آن چه کنیم .

.

.

.