کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

آبی ٬ خاکستری ٬ سیاه

در شبان غم تنهایی خویش ،

عابد چشم سخنگوی توام .

من در این تاریکی ،

من در این تیره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گیسوی توام .

 

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من ،

گیسوان تو شب بی پایان .

جنگل عطر آلود .

 

شکن گیسوی تو ،

موج دریای خیال .

کاش با زورق اندیشه شبی ،

از شط گیسوی مواج تو ، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم .

کاش بر این شط مواج سیاه ،

همه ی عمر سفر می کردم .

 

من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،

گیسوان تو در اندیشه ی من ،

گرم رقصی موزون .

 

کاشکی پنجه ی من ،

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست .

 

چشم من ، چشمه ی زاینده ی اشک ،

گونه ام بستر رود .

 

کاشکی همچو حبابی بر آب ،

در نگاه تو تهی می شدم از بود و نبود .

 

شب تهی از مهتاب ،

شب تهی از اختر ،

ابر خاکستری بی باران پوشانده ،

آسمان را یکسر .

 

ابر خاکستری بی باران دلگیر است ؛

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس !

                                              سخت دلگیر تر است .

 

شوق باز آمدن سوی توام هست ،

                                         _ اما ،

تلخی سرد کدورت در تو ،

پای پوینده ی راهم بسته ،

ابر خاکستری بی باران ،

راه بر مرغ نگاهم بسته .

 

.

.

.

 

خواب رؤیای فراموشی هاست !

خواب را دریابم ،

که در آن دولت خاموشی هاست .

با تو در خواب مرا

لذت ناب هماغوشی هاست

 

من شکوفایی گل های امیدم را در رؤیاها می بینم ،

و ندایی که به من می گوید :

                  "گرچه شب تاریک است

                  "دل قوی دار ،

                                  سحر نزدیک است !

 

.

.

.

 

دفتر عمر مرا ،

با وجود تو شکوهی دیگر ،

رونقی دیگر هست .

 

می توانی تو به من ،

زندگانی بخشی ،

یا بگیری از من ،

آنچه را می بخشی .

 

.

.

.

 

سینه ام آینه ای ست ،

با غباری از غم .

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار .

 

آشیان تهی دست مرا ،

مرغ دستان تو پر می سازد .

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد .

آه مگذار که مرغان سپید دستت ،

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد .

 

من چه می گویم ، آه ...

با تو اکنون چه فراموشی ها ؛

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست .

      تو مپندار که خاموشی من ،

      هست برهان فراموشی من .

 

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند .

 

 

                      حمید مصدق

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 2 اسفند 1385 ساعت 12:53 ب.ظ http://akherinmosafer.blogsky.com/

سلام
مطالب وبلاگت خیلی زیاده من حال خوندن ندارم
معمولا مخاطب دوست نداره این همه مطلب رو بخونه
اگ سعی کنی گزیده تر بنویسی ما هم بیشتر استفاده می‌کنیم.
یا علی

سلام
چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد