درک حقیقت و قضاوت بر نظام زندگی کاری است که هر کس باید برای خود بکند . چیزی نیست که در کتاب ها نوشته باشند .
او فکر کرد شاید لازم باشد از راه هشدار به رفیقش اشاره ای بکند اما نیازی نمی دید که کمک کند تا مردم بهتر یا هوشیارتر شوند . افسوس می خورد . می دانست که وقتی کسی به نیکبختی و فضایل خود می بالد و خودستایی می کند اغلب حرفهایش تو خالی است . انسان می تواند سبک مغزی های مردم را ببیند ٬ می تواند به آن ها بخندد یا بر آن ها دل بسوزاند ٬ اما باید آن ها را در راهشان آزاد بگذارد .
انسان ها هر یک روحی دارند که با روح دیگران درنمی آمیزد . دو نفر آدم می توانند نزد هم بروند و با هم حرف بزنند به هم نزدیک شوند ٬ اما روحشان مثل گلی است که در جای خود ریشه دارد و نمی تواند جابجا شود و با گل دیگر درآمیزد ٬ زیرا برای این کار باید از ریشه ی خود جدا شود و این ممکن نیست .
گل ها عطر خود را می پراکنند و تخم خود را به دست باد می سپارند ٬ زیرا دوست دارند با یکدیگر آمیزش کنند . اما هیچ گلی نمی تواند گرده اش را به گلی که می خواهد برساند . این کار به دست باد است که می آید و می رود و هر جور که بخواهد می وزد .
اگر آدم چیزی بداند و آتشی در دل داشته باشد که از همه ی لطافت ها بالاتر است ٬ از عهده ی همه کار برمی آید .
کتاب داستان دوست من (کنولپ) نوشته هرمان هسه
دوباره احساس کردم که تنها نیستم.
و تو تنها کسی هستی که بی چشمداشتی٬ این هدیه را به من داده ای.
اندک چیزهایی وجود دارند که حتی در لبه تیز این ناپایداری هم می شود باورشان کرد٬ یکی شان تویی.
هر انسان کتابی است چشم به راه خواننده اش !
سلام
ازاده جان قشنگ مینویسی
موفق باشی
در پناهخدا