کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

زندان شب یلدا

چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم  

وین آتش خندان را با صبح برانگیزم 

 

گر سوختنم باید افروختنم باید 

ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم  

 

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد 

تا خود به کجا آخر با خاک درآمیزم 

 

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان 

صد زلزله برخیزد آن گاه که برخیزم  

 

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش 

وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم 

 

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم 

چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم  

 

ای «سایه»! سحرخیزان دل واپس خورشیدند 

زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم 

 

هوشنگ ابتهاج