کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

نقش

 در شبی تاریک 

که صدایی با صدایی در نمی‌آمیخت 

یک نفر از صخره‌های کوه بالا رفت  

و به ناخن‌های خون‌آلود 

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر. 

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره‌ها خشکید. 

از میان برده‌است طوفان نقش‌هایی را 

که بجا ماند از کف پایش. 

گر نشان از هر که پرسی باز 

بر نخواهد آمد آوایش. 

 

آن شب 

هیچکس از ره نمی‌آمد 

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود. 

کوه٬ سنگین٬ سرگران٬ خونسرد. 

باد می‌آمد٬ ولی خاموش.  

ابر پر می‌زد٬ ولی آرام. 

لیک آن لحظه که ناخن‌های دست آشنای راز 

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز٬ 

رعد غرید 

کوه را لرزاند 

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه‌ای کوتاه 

پیکر نقشی که باید جاودان می‌ماند.

 

امشب  

باد و باران هر دو می‌کوبند 

باد خواهد برکند از جای سنگی را 

و باران هم 

خواهد از آن سنگ نقشی را فروشوید 

هر دو می‌کوشند 

می‌خروشند 

لیک سنگ بی‌محابا در ستیغ کوه مانده بر جا استوار٬ انگار با زنجیر پولادین 

سالها آن را نفر سوده‌ست 

کوشش هر چیز بیهوده‌ست 

کوه اگر بر خویشتن پیچد 

سنگ بر جا همچنان خونسرد می‌ماند 

و نمی‌فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک 

یک نفر کز صخره‌های کوه بالا رفت 

در شبی تاریک. 

سهراب سپهری  

مه

بیابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغ  قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
                 لب بسته
                             نفس بشکسته
در هذیان گرم مه، عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]
    سگان قریه خاموش‌اند.
    در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل‌کو نمی‌داند. مرا ناگاه در
    درگاه می‌بیند، به چشم‌اش قطره اشکی بر لب‌اش لبخند، خواهدگفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فکر می‌کردم که مه گر
    همچنان تا صبح می‌پایید مردان جسور از خفیه‌گاه خود به دیدار عزیزان بازمی‌گشتند.»

بیابان را
           سراسر
                     مه گرفته‌ست.
چراغ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است.
بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذیان گرم مه عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند... 

 

احمد شاملو