انسان همان گونه که در طی زندگی تن عوض می کند روح نیز عوض می کند . و این دگرگونی همیشه به آهستگی در طول روزها انجام نمی گیرد . ساعات بحرانی هم هست که در آن ، همه چیز یکباره تجدید می شود . پوست بی جان سابق می افتد . در این ساعات پر اضطراب انسان گمان می کند که همه چیز به پایان رسیده است . ولی همه چیز دارد شروع می شود . یک زندگی می میرد . همان وقت یک زندگی دیگر زائیده شده است .
...
ناگهان مانند سدی که بگشایند ، در حیاط پشت سر او بارانی سنگین و درشت و مستقیم مانند طوفان فروریخت ، هوای ساکن به لرزه درآمد . زمین خشک و سخت همچون ناقوس زنگ زد ، و در تشنج دیوانگی و لذت ، عطر انبوه زمین سوزان و گرم همچون پیکر جانوران ، بوی گل ها و میوه ها و اندام شهوت خیز برخاست . وهم بر کریستف چیره گشته وجودش سراسر در کشش بود ، و احشامش به لرزه در افتاد ... پرده دریده شد . نوری خیره کننده برتافت . در اعماق شب ، در روشنایی برق خدا را دید – هم او خدا شد . خدا در او بود . سقف اتاق و دیوارهای خانه را از هم می شکافت ، حدود هستی را می ترکاند ، آسمان را و کیهان را ، نیستی را می انباشت . جهان مانند آبشاری در او سرازیر می شد . در وحشت و جذبۀ این ریزش و آوار ، کریستف نیز از پا می افتاد و گردبادی که قوانین طبیعت را همچون پر کاهی له می کرد ، او را با خود می برد . نفسش بند آمده بود ، مست این سقوط در ذات خدا بود ... خدای غرقاب ! خدای مغاک ! آتشدان هستی ! گرد باد زندگی ! جنون زیستن ، زیستن بی هدف ، بی قید و بند ، بی دلیل ، - تنها بخاطر شور زیستن !
سد شکسته و باران فروریخته. اما نه مثل طوفان ٬ به شکل سودای ناب زیستن بخاطر خود زندگی.
زیستن بدون قید و بند ٬ فقط به خاطر شور زیستن .