کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

ژان کریستف ـ ۲

 

انسان همان گونه که در طی زندگی تن عوض می کند روح نیز عوض می کند . و این دگرگونی همیشه به آهستگی در طول روزها انجام نمی گیرد . ساعات بحرانی هم هست که در آن ، همه چیز یکباره تجدید می شود . پوست بی جان سابق می افتد . در این ساعات پر اضطراب انسان گمان می کند که همه چیز به پایان رسیده است . ولی همه چیز دارد شروع می شود . یک زندگی می میرد . همان وقت یک زندگی دیگر زائیده شده است .

...

ناگهان مانند سدی که بگشایند ، در حیاط پشت سر او بارانی  سنگین و درشت و مستقیم مانند طوفان  فروریخت ، هوای ساکن به لرزه درآمد . زمین خشک و سخت همچون ناقوس زنگ زد ، و در تشنج دیوانگی و لذت ، عطر انبوه زمین سوزان و گرم همچون پیکر جانوران ، بوی گل ها و میوه ها و اندام شهوت خیز برخاست . وهم بر کریستف چیره گشته وجودش سراسر در کشش بود ، و احشامش به لرزه در افتاد ... پرده دریده شد . نوری خیره کننده برتافت . در اعماق شب ، در روشنایی برق خدا را دید – هم او خدا شد . خدا در او بود . سقف اتاق و دیوارهای خانه را از هم می شکافت ، حدود هستی را می ترکاند ، آسمان را و کیهان را ، نیستی را می انباشت . جهان مانند آبشاری در او سرازیر می شد . در وحشت و جذبۀ این ریزش و آوار ، کریستف نیز از پا می افتاد و گردبادی که قوانین طبیعت را همچون پر کاهی له می کرد ، او را با خود می برد . نفسش بند آمده بود ، مست این سقوط در ذات خدا بود ... خدای غرقاب ! خدای مغاک ! آتشدان هستی ! گرد باد زندگی ! جنون زیستن ، زیستن بی هدف ، بی قید و بند ، بی دلیل ، - تنها بخاطر شور زیستن !
نظرات 1 + ارسال نظر
میلاد شنبه 3 آذر 1386 ساعت 05:46 ب.ظ

سد شکسته و باران فروریخته. اما نه مثل طوفان ٬ به شکل سودای ناب زیستن بخاطر خود زندگی.

زیستن بدون قید و بند ٬ فقط به خاطر شور زیستن .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد