چه شبی بود و چه فرخنده شبی .
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید .
کودک قلب من این قصه ی شاد ٬
از لبان تو شنید :
زندگی رویا نیست .
زندگی زیبایی ست .
می توان ٬
بر درختی تهی از بار ٬ زدن پیوندی .
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت .
می توان ٬
از میان فاصله ها را برداشت .
دل من با دل تو ٬
هر دو بیزار از این فاصله هاست .
قصه ی شیرینی ست .
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد .
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست .
باز هم قصه بگو ٬
تا به آرامش دل ٬
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم .
تولدت مبارک همسر عزیزم
چه کسی می خواهد
من و تو «ما» نشویم...
خانه اش ویران باد!