کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

زمان

 

شما زمان را می سنجید و به میزان می آورید در حالی که زمان بی انتهاست و از شمار و اندازه بیرون است .

شما کارهای خود را با زمان هم آهنگ می کنید ، حتی سلوک روحتان را به هدایت ساعتها و فصلها می سپارید . شما از زمان جویباری نقش می کنید و سپس بر لب جوی می نشینید و در گذار آب می نگرید .

با اینهمه آنچه در شما بی زمان است از ماهیت بی زمانی حیات آگاهی دارد و نیک می داند که دیروز جز خاطرۀ امروز ، و فردا جز رویای امروز چیزی نیست و می داند که آنچه در شما می اندیشد و آواز می خواند هنوز ساکن آن نخستین لحظه ای است که ستارگان را بر دامن آسمان افشاندند .

اما اگر شما در اندیشۀ خویش باید که زمان را به فصلهای گوناگون قسمت کنید ، این تقسیم چنان باشد که هر فصل فصلهای دیگر را نیز شامل شود و چنان باشد که امروزتان گذشته را با ذوق خاطرات ، و آینده را با آرزو و اشتیاق در آغوش گیرد .

 

کتاب پیامبر نوشته جبران خلیل جبران

نظرات 1 + ارسال نظر
میلاد دوشنبه 14 آبان 1386 ساعت 03:36 ب.ظ

من «دیروز» هستم.داشتند به دنیایم میاوردند که مادرم سر زا رفت و از آنروز تا حال٬ سرم را با قصه آمدن خواهر بزرگتری که «فردا» می نامندش شیره مالیده اند.
نام پدرم «مکان» بود و مادرم «زمان» نام داشت.ساعت دیواری مان قبل از مرگ مادرم به من گفت : «همیشه با «امروز» زندگی کن.» ولی هر بار که برای آب دادن به گلدان کوچک «امروز» رفته ام ٬ کلاغهای حریص ٬ تخم غنچه های ناشکفته اش را زودتر از تابیدن نور چراغ پدرم که خورشید نام دارد خورده بودند.

خدا می داند که چقدر دلم برای سبز شدن «امروز» و رسیدن «فردا» تنگ شده.

به امید سبز شدن امروز ٬ فردا را به انتظار می نشینیم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد