کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

برخورد قطعه گم شده با دایره ی بزرگ

 

قطعه گمشده تنها نشسته بود ...

منتظر کسی بود تا بیاید

و او را با خود ببرد .

                        بعضی با او جور بودند .

اما نمی توانست با آنها قل بخورد .

با بعضی می توانست قل بخورد .

اما با آنها جفت و جور نبود .                   

بعضی هم اصلا چیزی درباره ی جور بودن نمی دانستند .

بعضی هم از هیچ چیزی سر در نمی آوردند .

.

.

.

با قطعات دیگری هم آشنا شد .

بعضی ها خیلی ریزبین بودند .

بعضی ها هم بدون توجه به او از کنارش می گذشتند .

سلام !

.

.

.

سرانجام یکی از راه رسید

که کاملا با او جفت و جور بود .

اما ناگهان ...

قطعه گم شده شروع به بزرگ شدن کرد !

بزرگ و بزرگتر شد .

                                    نمی دونستم تو رشد می کنی

و بزرگتر می شوی .

قطعه گم شده گفت :

خودم هم نمی دونستم .

بعد از مدتی یک روز ، یکی اومد که با بقیه فرق داشت .

قطعه گم شده ازش پرسید :

. تو کی هستی ؟

دایره ی بزرگ گفت :

. من یک دایره بزرگ هستم .

قطعه گم شده گفت :

. به نظرم تو همونی هستی که من دنبالش هستم .

. امکان داره من قطعه گم شده ی تو باشم .

دایره ی بزرگ گفت :

. ولی من قطعه ای گم نکردم .

قطعه ی گم شده گفت :

تو هیچ جای خالی نداری که بخوای با من کامل کنی ، چه بد شد !

فکر کردم می تونم با تو قل بخورم .

دایره ی بزرگ گفت :

تو با من نمی تونی قل بخوری ،

احتمالا می تونی با خودت غلت بزنی .

.  با خودم ؟  ... نه !

من نمی تونم با خودم قل بخورم .

دایره ی بزرگ گفت :

تا به حال تلاش کرده ای ؟

قطعه گم شده گفت ولی من گوشه های تیزی دارم

که با اونها نمیشه قل خورد .

دایره بزرگ گفت گوشه ها ساییده می شن

به هر حال من باید بروم . خداحافظ !

شاید یه روز همدیگر رو ببینیم ...

و قل خورد و دور شد .

قطعه گم شده دوباره تنها ماند

مدت درازی همانجا نشست

آن وقت

به آرامی

خودش را از یک طرف بالا کشید

تالاپی افتاد

دوباره بلند شد و خودش را بالا کشید ...

تالاپ

و تالاپی افتاد .

و شروع به پیش رفتن کرد .

پس از مدتی تیزهای گوشه هایش شروع به صاف شدن کرد .

هی بلند شد و افتاد ، هی بلند شد و افتاد ...

تا آرام آرام تغییر شکل داد .

از آن پس به جای اینکه تالاپی بیفتد ، بومبی می افتاد

و سپس به جای اینکه بومبی بیفته ، بالا و پایین می رفت .

و بعد به جای اینکه بالا و پایین بره ، قل می خورد .

و نمی دونست کجا می ره

و براش مهم هم نبود .

 

« شل سیلور استاین »
نظرات 2 + ارسال نظر
میلاد یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 05:33 ب.ظ

چقدر خوب می شد اگر برای هیچ کداممان مهم نبود ...
فقط به طبیعی ترین شکل ممکن زندگی می کردیم و مسیر زندگیمان را ادامه می دادیم.

با تو موافقم ٬ مسیر طبیعی زندگی ...

زهره یکشنبه 24 آبان 1388 ساعت 02:41 ب.ظ

خیلی زیباست مقاومت کردن و زندگی کردن.

مقاومت کردن خیلی زیباست٬ قبول.
اما هر کدوم از ما قطعاتی هستیم که در این مسیر٬ از کنار قطعات دیگر عبور می‌کنیم. و وظیفمون اینه که نقشمون رو به درستی انجام بدیم.
پس٬ جایگاهت رو در هستی پیدا کن و همینطور قطعه یا قطعات مکملت رو.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد