کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

داستان کوتاه

این داستان کوه‌نوردی است که تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب بلندی‌های کوه را در برگرفت و مرد هیچ چیز نمی‌دید. همان طور که از کوه بالا می‌رفت چند قدم مانده بود به قله که پایش لیز خورد٬ در حالی که سقوط می‌کرد فقط لکه‌های سیاهی در مقابل چشمانش دید. احساس وحشتناک مکیده شدن توسط قوه‌ی جاذبه او را در خود گرفت و فکر می‌کرد مرگ چقدر به او نزدیک است٬ ناگهان طناب گیر کرد و بدنش میان زمین و آسمان معلق ماند. در لحظه‌ی سکون چاره نداشت جز اینکه فریاد بزند: <خدایا کمکم کن>. ناگهان صدای پرطنینی در آسمان شنید: از من چه می‌خواهی؟ ... ای خدا نجاتم بده! ... واقعا باور داری که می‌توانم تو را نجات دهم؟ ... البته باور دارم ... اگر باور داری طناب دور کمرت را پاره کن ... {یک لحظه سکوت} ...  و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد. گروه نجات می‌گویند روز بعد یک کوه نورد یخ‌زده را مرده پیدا کردند که بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست‌هایش محکم طناب را گرفته بود. او کمتر از یک متر با زمین فاصله داشت!

نظرات 4 + ارسال نظر
غوغای عشق بازان سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 10:06 ق.ظ http://rainyfall.blogsky.com

پرسیدم دوست بهتر است یا برادر ؟ گفت دوست برادری است که انسان مطابق میل خود انتخاب می کند ....


سلام و خسته نباشید
خوبین شما ؟

من باران پاییزی هستم.. اومدم وبلاگم رو معرفی کنم
اگه افتخار بدین به منم سر بزنید و اگرم هم
لایق دونستید تبادل لینک

خوشحالم از آشنایی با شما و حضور در بلاگ اسکای

[ بدون نام ] سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 01:00 ب.ظ

با اینکه دفعه پنجم بود که می خواندم خیلی برام جالب بود...

اکبر چهارشنبه 29 آبان 1387 ساعت 09:06 ق.ظ http://shirkola.blogsky.com

بازم سلام
این یه واقعیته که ما واقعا از ته دل به خدا ایمان نداریم
وگرنه خیلی زندگی دگرگون میشد
متن ادبی بسیار جالبی بود
واقعا خوشم اومد

زهره یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 12:51 ب.ظ

خدا ! !!!!!!!!!!
دوست دارم دستش و حس کنم ولی حیف خیلی ازش گله دارم

در قرآن به این نکته اشاره شده که خدا از رگ گردن به شما نزدیکتر است.
ما همیشه در سایه‌ی حمایت او حرکت می‌کنیم. تا به حال شده اتفاقی براتون بیافته و یک لحظه تکونی بخورید و فکر کنید «عجب شانسی آوردم» ... اون شانس در واقع همون دست خداست که شاید ناآگاهانه گرفتیش٬ پس دستت رو دراز کن و با هوشیاری بگیرش و حالشو ببر :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد