کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

مرجان

سنگی است زیرآب

در گود شبگرفته ی دریای نیلگون .

تنها نشسته در تک آن گور سهمناک ،

خاموش مانده در دل آن سردی و سکون .

 

او با سکوت خویش

از یادرفته ای است در آن دخمه ی سیاه .

هرگز بر او نتافته خورشید نیمروز ،

هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه .

 

بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود

کان ناله بشنود .

بسیارشب که اشک برافشاند و یاوه گشت

در گود آن کبود .

 

سنگی است زیر آب ، ولی آن شکسته سنگ

زنده ست ، می تپد به امیدی در آن نهفت .

دل بود ، اگر به سینه دلدار می نشست

گل بود ، اگر به سایه ی خورشید می شکفت .

 

 

 

                                         ه . ا . سایه

نظرات 2 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 25 بهمن 1385 ساعت 07:54 ق.ظ

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

پژمان چهارشنبه 25 بهمن 1385 ساعت 07:58 ق.ظ

نیمروز را نمیروز نوشته اید.لطفا اصلاح کنید.

متشکرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد