درفش کاویان (بخش نخست)
شعری از زندهیاد حمید مصدق
زمانی دور
در ایرانشهر
همه در بیم
نفس در تنگنای سینهها محبوس
همه خاموش
و هر فریاد در زنجیر
و پای آرزو در بند
هزاران آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش
فضای سینه از فریادها پر بود و لب خاموش
و باد سرد
چونان کولی ولگرد
به هر خانه٬ به هر کاشانه سر میکرد
و با خشمی خروشان
شعله روشنگر اندیشه را
میکشت
شب تاریک را تاریکتر میکرد.
در آن دوران
در ایرانشهر
همه روزش چو شبها تار
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
نه یک دل در تمام شهر شادان بود
خوراک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهاک پیر
مدام از مغز سرهای جوانان
- این جوانمردان - ایران بود
جوانان را به سر شوریست توفانزا
امید زندگی در دل
ز بند بندگی بیزار
و این را اژدهاک پیر میدانست
از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود...
سلام.شعر قشنگی بود.درفش کاویان و ایرانشهر دوتا کلمه هستن
که خیلی دوستشون دارم.با اجازه لینکتون کردم.
سلام
خواهش میکنم. موفق باشید