کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

 درفش کاویان (بخش پایانی) 

شعری از زنده یاد حمید مصدق

 

لب هر در

به روی کوچه ها آهسته وا می شد

و از دهلیز قلب خانه ها با خوف

سراپا واژه انسان رها می شد

 

هزاران سایه کمرنگ

در یک کوچه با هم آشنا می شد

طنین می شد

 

صدا می شد

صدای بی صدایی بود و

فرمان اهورایی

بپا خیزید!

کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید

کماندارانتان را درکمانها تیر می باید

 

شما را این زمان باید

دلی آگاه

همه با همدگر همراه

نترسیدن ز جان خویش

روان گشتن به رزم دشمن بد کیش

نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

شکستن شیشه نیرنگ

بریدن رشته تزویر

دریدن پرده  پندار

 

اگر مردانه روی آرید و بردارید

از روی زمین از دشمنان آثار

شود بی شک

تن و جانتان ز بند بند گی آزاد

دلها شاد

 

تن از سستی رها سازید

روانها را به مهر اورمزدا آشنا سازید

از آن ماست پیروزی

خدای عهد وپیمان میترا،

پشت و پناهم باش!

بر این عهد و بر این میثاق

گواهی باش

در این تاریک پر خوف و خطر

خورشید را هم باش!

خدای عهد و پیمان، میترا،

دیر است، اما زود

مگر سازیم بنیاد ستم نابود

 

به نیروی خرد از جای برخیزیم

و با دیو ستم آن سان در آویزیم

و بستیزیم

که تا از بن

بنای اژدهاکی را بر اندازیم

به دست دوستان از پیکر دشمن

سر اندازیم

و طرحی نو در اندازیم

در آن شب از دل و از جان

به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران

ز دل راندند

نفاق و بندگی و خسته جانی را

و بنشاندند

صفا و صلح و عیش و شادمانی را

نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز

درفش کاویانی را

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد