شاید بیشترمون وقتی کوچیک بودیم این داستان رو خوندیم و لذت بردیم. بیاین دوباره با هم قسمتیش رو بخونیم و بهش فکر کنیم.
...
ماهی سیاه ناچار راه افتاد. اما همینطور سئوال پشت سر سئوال بود که دایم از خودش میکرد:«ببینم، راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی، ارهماهی دلش میآید هم جنسهای خودش را بکشد و بخورد؟ پرندهی ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟ ماهی کوچولو، شنا کنان، میرفت و فکر میکرد. در هر وجب راه چیز تازهای میدید و یاد میگرفت.
...
ماهی های ریزه گفتند:«حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده ایم، ما بی گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده ...»ماهی کوچولو گفت:«ترسوها! خیال کرده اید این مرغ حیله گر، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟» ماهیهای ریزه گفتند:«تو هیچ نمیفهمی چه داری میگوئی. حالا میبینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را میبخشند و تو را قورت میدهند!» مرغ سقا گفت:«آره، میبخشمتان، اما به یک شرط.» ماهیهای ریزه گفتند:«شرطتان را بفرمایید، قربان!» مرغ سقا گفت:« این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید.» ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزهها گفت:«قبول نکنید! این مرغ حیلهگر میخواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشهای دارم ...» اما ماهی ریزهها آنقدر در فکر رهائی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب مینشست و آهسته می گفت:« ترسوها، به هر حال گیر افتادهاید و راه فراری ندارید، زورتان هم به من نمیرسد.» ماهی های ریزه گفتند:«باید خفهات کنیم، ما آزادی میخواهیم!» ماهی سیاه گفت:«عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمیکنید، گولش را نخورید!» ماهی ریزه ها گفتند:«تو این حرف را برای این میزنی که جان خودت را نجات بدهی، و گرنه، اصلا فکر ما را نمیکنی!» ماهی سیاه گفت:«پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهیهای بیجان، خود را به مردن میزنم؛ آنوقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه، و اگر حرف مرا قبول نکنید، با این خنجر همهتان را میکشم یا کیسه را پاره پاره میکنم و در میروم و شما ...» یکی از ماهیها وسط حرفش دوید و داد زد:«بس کن دیگر! من تحمل این حرف ها را ندارم ... اوهو ... اوهو ... اوهو ...» ماهی سیاه گریهی او را که دید، گفت:«این بچه ننه ی ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟» بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهی های ریزه گرفت. آن ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:«حضرت آقای مرغ سقا، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم ...» مرغ سقا خندید و گفت:«کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت میدهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!» ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد. اما ماهی سیاه، همان وقت، خنجرش را کشید و به یک ضربت، دیوارهی کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند. ماهی سیاه رفت و رفت، و باز هم رفت.
سلام.داستان قشنگی بود.اقا صمد کارش درسته.