کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

دهه شصت کوچک بودم اما به یاد دارم که در مدرسه چطور شستشوی مغزیمون می‌دادند. یک روز رفتیم بیمارستان برای عیادت مجروحین٬ یک رزمنده‌ای بود که صورتش در اثر ترکش از بین رفته بود٬ آنقدر صحنه دلخراشی بود که دو شب تب چهل درجه داشتم. یا یادم میاد که برادر یکی از بچه‌ها شهید شده بود و با همکلاسیها برای شرکت در مراسم به مسجد رفته بودیم در کمال تعجب دیدیم مادر شهید٬ بدون کوچکترین قطره اشکی مشغول صحبت کردن با خانمهاست. این صحنه برای همه خیلی عجیب بود و در کمال تعجب از هم می‌پرسیدیم چرا؟ مگه پسرش رو دوست نداشته...  

امروز که به اون روزا فکر می‌کنم می‌فهمم چرا اون مادر برای پسر نوجوانش گریه نمی‌کرد و اینکه چطور گروهی با این وقاحت و بی‌شرمی در مقابل هموطنشون قرار می‌گیرند. متاسفانه این رژیم با سوءاستفاده از دین و دست گذاشتن روی باورهای مردم به اینجا رسیده! 

زنگ خطر واقعی چند ماهی است که به صدا درآمده اما حکومت صدای آن را نشنیده گرفته و حالا به جایی رسیده که می‌بینیم. افسوس! هزینه‌های این ندیده انگاری بسیار بالا رفته.  

 ------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوشنبه ۷ دى ۱۳۸۸
عزت الله سحابی در مصاحبه با روز:

خشونت خواست حکومت است
مردم خویشتندار باشند

برای ادامه مطلب به اینجا مراجعه کنید.

نظرات 1 + ارسال نظر
میلاد دوشنبه 7 دی 1388 ساعت 04:12 ب.ظ http://doosty.wordpress.com

درد رو گفتی. درمان رو هم بگو: « اندیشیدن» و همه چیز را بدیهی و مقدر ندانستن. بند از چشم سر و دل برداشتن و درد خود و دیگران را دیدن و به جای دعا٬ دست به عمل یازیدن که دست برای ساختن داده شده و قلب برای تپیدن. به خدایی که فقط به دستهای رو به آسمان نگاه کند و چشم بر قلبهای پرشور و بازوان پرکاری که به مرهم نهادن و ساختن و آباد کردن مشغولند ببندد٬ ذره ای باور ندارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد