کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

بدون عنوان

اینجا آسمان ابریست، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است، آنجا را نمیدانم.

می گویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود می پرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند حکومت کنم؟ یکی از مشاوران می گوید: «کتاب هایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».

اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران پاسخ می دهد:

«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمی فهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که می فهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...».

 


فقر

میخواهم بگویم ......  

فقر همه جا سر میکشد .......  

فقر، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست ......  

فقر، چیزی را " نداشتن " است، ولی، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......  

فقر، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......  

فقر، تیغه های برنده ماشین بازیافت است،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......  

فقر، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....  

فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....  

فقر، همه جا سر میکشد ........  

فقر، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..  

فقر، روز را " بی اندیشه" سر کردن است .. 

 

دکتر شریعتی 

نینوا

وقت است تا برگ سفر بر باره بندیم،
دل در عبور از سد خار و خاره بندیم
گاه سفر آمد نه هنگام درنگ است
چاووش میگوید ما را وقت تنگ است
گاه سفر شد باره بر دامن برانیم
تا بوسه گاه وادی ایمن برانیم
وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است
از هر کران بانگ رحیل آید به گوشم
بانگ از جرس برخاست وای من خموشم
دریادلان راه سفر در پیش دارند
پا در رکاب راهوار خویش دارند
گاه سفر آمد برادر گام بردار
چشم از هوس از خورد از آرام بردار
گاه سفر آمد برادر ره دراز است
پروا مکن بشتاب همت چاره ساز است
...
باید خطر کردن سفر کردن رسیدن
ننگ است از میدان رمیدن آرمیدن
تنگ است ما را خانه تنگ است ای برادر
بر جای ما بیگانه ننگ است ای برادر
فرمان رسید این خانه از دشمن بگیرید
تخت و نگین از دست اهریمن بگیرید
یعنی کلیم آهنگ جان سامری کرد
ای یاوران باید ولی را یاوری کرد
گر صد حرامی صد خطر در پیش داریم
حکم جلودار است سر در پیش داریم
حکم جلودار است بر هامون بتازید
هامون اگر دریا شود از خون بتازید
از دشت و دریا در طلب باید گذشتن
بیگاه و گاه و روز و شب باید گذشتن
گر صد حرامی صد خطر در پیش داریم
حکم جلودار است سر در پیش داریم
فرض است فرمان بردن از حکم جلودار
گر تیغ بارد گو ببارد نیست دشوار
جانان من برخیز بر جولان برانیم
زانجا به جولان تا خط لبنان برانیم
آنجا که جولانگاه اولاد یهودا ست
آنجا که قربانگاه زعطر، سور، صیدا ست
آنجا که هر سو صد شهید خفته دارد
آنجا که هر کویش غمی بنهفته دارد
جانان من اندوه لبنان کشت ما را
بشکست داغ دیر یاسین پشت ما را
جانان من برخیز باید بر جبل راند
حکم است باید باره تا دشت امل راند
باید به مژگان رفت گرد از طور سینین
باید به سینه رفت زینجا تا فلسطین
باید به سر زی مسجدالاقصی سفر کرد
باید به راه دوست ترک جان و سر کرد
جانان من برخیز و بشنو بانگ چاووش
آنک امام ما علم بگرفته بر دوش
تکبیر زن لبیک گو بنشین به رهوار
مقصد دیار قدس همپای جلودار 

 

حمید سبزواری 

نان و شراب

آزادی چیزی نیست که آن را به کسی هدیه کنند. می‌توان در یک کشور دیکتاتوری زندگی کرد و آزاد بود. فقط کافی است که علیه دیکتاتور مبارزه کرد. مردی که با مغز خودش فکر می‌کند‌٬ آزاد است. مردی که به خاطر آنچه بر حق می‌داند مبارزه می‌کند آزاد است. بر عکس٬ می‌توان در آزادترین کشورهای روی زمین زندگی کرد و با این وصف اگر آدم باطناْ منفی‌باف و پست و بنده‌منش باشد آزاد نیست و با وجود فقدان هر نوع اجبار و زور باز برده است.  

آزادی را نباید از دیگران گدایی کرد بلکه باید با جنگ به چنگ آورد. 

 

بخشی از نان و شراب نوشته اینیاتسیو سیلونه٬ ترجمه محمد قاضی

سخن روز

اگر می خواهی پس از مرگ فراموش نشوی، یا چیزی بنویس که قابل خواندن باشد، یا کاری کن که قابل نوشتن باشد. 

 

"بنجامین فرانکلین"