کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

کوچه پس کوچه های تنهایی

خدایا! چگونه زیستن را تو بمن بیاموز٬ چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

سوزد مرا سازد مرا

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
 غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
 سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند 

 

رهی معیری

هرگز نخواب کوروش اثر سیمین بهبهانی

دارا جهان ندارد‌‌٬ 
سارا زبان ندارد 
بابا ستاره‌ای در  
هفت آسمان ندارد! 
 
کارون زچشمه خشکید٬ 
البرز لب فرو بست  
حتی دل دماوند٬ 
آتشفشان ندارد 
 
دیو سیاه دربند٬  
آسان رهید و بگریخت 
رستم در این هیاهو٬ 
گرز گران ندارد 
 
روز وداع خورشید٬ 
زاینده رود خشکید 
زیرا دل سپاهان٬ 
نقش جهان ندارد 
 
بر نام پارس دریا٬ 
نامی دگر نهادند 
گویی که آرش ما٬ 
تیر و کمان ندارد 
 
دریای مازنی‌ها٬ 
بر کا دیگران شد 
نادر ز خاک برخیز٬ 
میهن جوان ندارد 
 
دارا! کجای کاری٬ 
دزدان سرزمینت 
بر بیستون نویسند٬ 
دارا جهان ندارد 
 
آییم به دادخواهی٬ 
فریادمان بلند است 
اما چه سود٬ 
اینجا نوشیروان ندارد 
 
سرخ و سپید و سبز است  
این بیرق کیان  
اما صد آه و افسوس٬ 
شیر ژیان ندارد 
 
کو آن حکیم توسی٬ 
شهنامه‌ای سراید  
شاید که شاعر ما  
دیگر بیا ندارد 
 
هرگز نخواب کوروش٬ 
ای مهر آریایی 
بی‌نام تو٬ وطن نیز 
نام و نشان ندارد 

جدال با خاموشی


۱

من بامدادم سرانجام
خسته
       بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.

هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
                                  آگاهی
که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
             از شکست و مرگ
گزیر
نیست.

 

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می‌پیوندد.
نامِ کوچکم عربی‌ست
                         نامِ قبیله‌یی‌ام تُرکی
                                                  کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیله‌یی‌ام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمی‌دارم
                                      (تنها هنگامی که تواَم آواز می‌دهی
                                      این نام زیباترین کلامِ جهان است
                                      و آن صدا غمناک‌ترین آوازِ استمداد).

 

در شبِ سنگینِ برفی بی‌امان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.

 

در خانه‌یی دلگیر انتظارِ مرا می‌کشیدند
کنارِ سقاخانه‌ی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
                            (بدین سبب است شاید
                            که سایه‌ی ابلیس را
                            هم از اول
                            همواره در کمینِ خود یافته‌ام).

 

در پنج‌سالگی
هنوز از ضربه‌ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی‌بالیدم
بی‌ریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلودِ آخرین رشته‌ی نخل‌ها بر حاشیه‌ی آخرین خُشک‌رود.

 

در پنج‌سالگی
بادیه در کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبه‌ی کهربایی مرد
بیگانه بود.

 

نخستین‌بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش‌ساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین‌ْرقص
و داردارِ شیپور و رُپ‌رُپه‌ی فرصت‌سوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.

 

 

بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خسته‌ی سقاخانه و خانقاه و سراب
خسته‌ی کویر و تازیانه و تحمیل
خسته‌ی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری‌ست تا دَم بر نیاورده‌ام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می‌گشاید.

 

صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
        با هیبتِ رنگین
                        برافراشته.

 

تشریفات در ذُروه‌ی کمال است و بی‌نقصی
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیله‌ی پُردودِ شمعی بی‌بها
به مقراضش بچینند.

 

در برابرِ صفِ سردَم واداشته‌اند
و دهان‌بندِ زردوز آماده است
بر سینی‌ حلبی
کنارِ دسته‌یی ریحان و پیازی مُشت‌کوب.

 

آنک نشمه‌ی نایب که پیش می‌آید عُریان
با خالِ پُرکرشمه‌ی اَنگِ وطن بر شرم‌گاهش
وینک رُپ‌رُپه‌ی طبل:
تشریفات آغاز می‌شود

 

هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره‌یی بی‌پایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانه‌خورده‌ی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
                          دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می‌کند.

 

 

۲

در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیره‌یی در بی‌کرانگی می‌مانَد
گیج و حیرت‌زده به هر سویی چشم می‌گردانم:

 

این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بی‌نشاطند.
جذامیان آزادانه می‌خرامند، با پلک‌های نیم‌جویده
و دو قلب در کیسه‌ی فتق
و چرکابه‌یی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزه‌ها
به گردگیریِ ویرانه.

 

راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایه‌یی هیولا که فرمانِ سکوت می‌دهد
محورِ خوابگاه‌هایی‌ست با حلقه‌های آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچه‌های پُرگُل به قناره می‌کشند
و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل می‌تپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
میانِ خُرناسه‌ی کفتارها زیرِ میزِ جراح.

 

اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز می‌کنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرین‌ترین ترانه‌ی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ
که می‌دانی
امنیت
       بلالِ شیرْدانه‌یی‌ست
                                که در قفس به نصیب می‌رسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد
و قوطی مُسکن‌ها را در جیبِ روپوشت:
ــ یکی صبح یکی شب، با عشق!

 

 

اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها می‌گذرد
و در آشپزخانه
                 هم‌اکنون
دستیارِ جراح
برای صبحانه‌ی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان می‌کند
(کسی را اعتراضی هست؟)

 

و در نعش‌کشی که به گورستان می‌رود
مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبض‌ها و زبان‌ها را هنوز
از تبِ خشم کوبش و آتشی هست.

 

 

عُریان بر میزِ عمل چاربندم
اما باید نعره‌یی برکشم
شرفِ کیهانم آخر
هابیلم من
و در کدوکاسه‌ی جمجمه‌ام
چاشتِ سرپزشک را نواله‌یی هست.

 

به غریوی تلخ
نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعه‌ی آفتابم.


احمد شاملو

رازهای سرزمین من

بالاخره بعد از مدتها به همت مهربان دوست قدیمی کتابی از کتابخانه به امانت گرفتیم (همین جا کتباً تشکر می کنم)، بدون اغراق هفته ها با آن زندگی کردم. «کتاب رازهای سرزمین من نوشته آقای رضا براهنی» کسانی که کتاب را خوانده اند، می دانند که چه احساسی دارم. اگر به تاریخ ایران علاقه مند هستید توصیه می کنم که سری به این کتاب بزنید به نظر من رازهای چندین نسل در دل کتاب خفته است. در هر صورت بعد از یکسال دوری از کتاب فارسی زبان واقعاً لذت بردم.

***

دشت وسیع سراسر از برفی یکدست پوشیده بود. هر دو مرد احساس کردند که باید شب را در جاده بمانند. هوا صاف بود، غروب نزدیک، و دست چپ، قله درخشان سبلان کتیبه ای بود برفی که بر پیشانی آسمان نقش بسته بود. روبرو، در شمال جاده، هوا تاریک بود. هوای تاریک فرسخها از کامیون فاصله داشت، ولی کامیون سرسختی نشان می داد و به سوی این هوای تاریک شمالی حرکت می کرد. تاریکی نشانه آن بود که قدری دورتر، دیگر از جاده، از افق، از آسمان، و حتی از پیشانی عظیم سبلان خبری نخواهد بود. بزودی زمین، مثل مشت گره کرده ای که در جیبی نگه داشته شده باشد، در پشت مه غلیظ شب پنهان می شد.

***

از شروع کتاب به راحتی می توانستم حدس بزنم که چه اثر زیبایی در انتظارم هست. اما کم کم هر چه پیش می رفتم واقعاً دل کندن برام مشکل شده بود و این را به جرات بگویم هر چقدر به آخرش نزدیک می شدم غصه ام بیشتر می شد. اما چه می شود کرد، هر شروعی پایانی خواهد داشت... قراره کتاب را برگردانیم، تصمیم گرفتم بخشهایی از آن را بنویسم که تجدید خاطره ای بشود برای آنهایی که خوانده اند و ترغیبی برای سایرین.

***

شور سربلند زیستن و سربلند مردن، شوری است بهاری، و گروهبانها، دقیقاً سرسپرده آن شور بودند. تصور نمی کنم که می توانستند سروان را در یک زمستان زمهریر اردبیل بکشند. بدین ترتیب اگر زبان سرهنگ باز می شد و انواع اسرار عالم را افشا می کرد، باز هم آن بهار زخم ناپذیربود. متعلق به یک تاریخ رویین تن بود. سعادت بعضی لحظه ها بی بازگشت است، یعنی زمان تغییرش نمی دهد، حرفهای دیگران مغلوب، محدود و مخدوشش نمی کنند.

...

این دو سه ماهه که از زندان آزاد شده بودم، معتقد شده بودم که اتفاقاً باید جنایتکارها را منصفانه محاکمه کرد. چون معیار عدالت باید در مورد دشمن آدم قوی تر به کار گرفته شود، چون اگر دشمن را بی محاکمه یا با محاکمه ناقص بکشیم، بعداً می توانیم دوستانمان را هم که با ما اختلاف پیدا می کنند، بدون محاکمه بکشیم... هر قانونی که حکومتش بر حاکم قوی تر از حکومتش بر محکوم نباشد، جز ادامه دهنده جنایت چیز دیگری نیست..

مروارید مهر 

دو جام یک صدف بودند،

« دریا » و « سپهر »

آن روز

در آن خورشید،

- این دردانه مروارید -

می تابید !

من و تو، هر دو، در آن جام های لعل

شراب نور نوشیدیم

مرا بخت تماشای تو بخشیدند و،

بر جان و جهانم نور پاشیدند !

تو را هم، ارمغانی خوشتر از جان و جهان دادند :

دلت شد چون صدف روشن،

به مروارید مهر

آن روز ! 

«فریدون مشیری»

 

در آن لحظه

 در آن پر شور لحظه ...

دل من با چه اصراری ترا خواست،

و من میدانم چرا خواست،

و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده

که نامش عمر و دنیاست،

اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست.  

«مهدی اخوان ثالث» 

 

مرگ در مرداب 

لب دریا رسیدم تشنه، بی تاب،

ز من بی تاب تر، جان و دل آب،

مرا گفت: از تلاطم ها میاسای!

که بد دردی است جان دادن به مرداب! 

«فریدون مشیری»

 

«ملت فرانسه از پنجره‌ها تانک‌های اشغال گران را می‌بینند که مزرعه‌ها را نابود می‌کنند. ممکن است افرادی که این صحنه را ببینند، تصور کنند همه چیز تمام شد اما کشاورزان خوب می‌دانند که عبور تانک‌ها موجب تعمیق دانه‌ها خواهد شد و ما بهاری شاداب تر و کشتزارهایی بارورتر خواهیم داشت.» 

 

مقدمه کتاب خاموشی دریا اثر ورکور 

 

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AE%D8%A7%D9%85%D9%88%D8%B4%DB%8C_%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7