-
بدون شرح
سهشنبه 17 آذر 1388 04:34
۱۶ آذر سال ۸۸ هم گذشت. البته بسیار متفاوت با سالهای گذشته!! اما با نگاهی به اتفاقات ۱۶ آذر سال ۱۳۳۲ به راحتی متوجه میشویم که تاریخ همواره تکرار میشود. فخرالدین عظیمی، پژوهشگر و استاد رشته تاریخ در آمریکا میگوید در میانه پاییز سال ۱۳۳۲اعلام شد که "ریچارد نیکسون" معاون رئیس جمهور آمریکا از طرف دولت آیزنهاور...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 آذر 1388 06:06
امروز یکی از دوستان بسیار عزیزم لطف کرده بود و ایمیلی مشتمل بر نوشتهای از «زنده یاد نادر ابراهیمی» برایم فرستاده بود. بسیار زیبا بود. اون ایمیل باعث شد گشت و گذاری در آثار ایشان داشته باشم. چقدر صمیمی و آشنا! در صورت تمایل برای اطلاعات بیشتر به اینجا مراجعه کنید. مناجات خداوندا! اسیرم کن، اسیر محبت مردم و به زنجیر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 آبان 1388 08:24
به نقل از رادیو فردا: مونیکا جلیلی ، فارغ التحصیل رشته ادبیات فرانسه از دانشگاه کلمبیای نیویورک است. او در مدرسه موسیقی منهتن و در رشته آواز کلاسیک تحصیل کرده و در این مورد به رادیو فردا می گوید: «اسم من مونیکاست و جلیلی نام فامیل همسر من است. پدر و مادرم، آلمانی – هلندی هستند و خودم در نیویورک به دنیا آمده ام. اما از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 آبان 1388 04:10
چو ایران نباشد تــــــــن من مباد بدین بوم و بر زنده یک تن مباد دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنــــگان و شیــــــران شود «فردوسی» چند روزی است که مدام به دنبال اخبار سبزهای دلاور هستم. اینجا هشت ساعت و نیم با تهران اختلاف داریم٬ دیشب قبل از خواب از زلزله تهران (الله اکبر) مطلع شدم و صبح که به سراغ سایتهای متفاوت...
-
داستان کوتاه از برتولت برشت
شنبه 2 آبان 1388 22:12
این داستان کوتاه را٬ یکی از دوستان برام فرستاده است. من خوشم اومد. شما چطور؟ دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید : اگر کوسهها آدم بودند با ماهیهای کوچولو مهربانتر میشدند؟ آقای کی گفت : البته! اگر کوسهها آدم بودند٬ توی دریا برای ماهیها جعبههای محکمی میساختند و همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند....
-
ریشه در خاک
جمعه 1 آبان 1388 00:17
دکلمه شعر ریشه در خاک با صدای فریدون مشیری. (من که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم) http://www.youtube.com/watch?v=AxBCy5bMRiA&feature=player_embedded تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من ترا بدرود خواهد گفت نگاهت تلخ و افسرده است دلت را خار خارِ نا امیدی٬ سخت آزرده است غم این نابسامانی٬ همه توش وتوانت...
-
عارف قزوینی
جمعه 17 مهر 1388 16:35
امروز در یکی از وبلاگها٬ خبری درباره نرخ رشد نابودی میراث فرهنگی و به یغما رفتنش خوندم که خود جای بسی تاسف دارد!! در بخشی از آن به این قسمت از شعر عارف قزوینی رسیدم (که البته متناسب با شرایط امروز ایران است): خوابند وکیلان و خرابند و زیران - بردند به سرقت همه سیم و زر ایران . سراغ ویکیپدیا رفتم و دیدم عجب آدم...
-
گاهی لیوان را زمین بگذار
پنجشنبه 16 مهر 1388 15:20
«این متن رو یکی از دوستانم٬ به نقل از سایت ایران-ایران برایم فرستادهاست.» استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم ... استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش...
-
سخنان بزرگان
چهارشنبه 15 مهر 1388 02:35
اگر زمانی دراز به اعماق نگاه کنی آنگاه اعماق هم به درون تو نظر می اندازند. (نیچه) هنر کلید فهم زندگی است. (اسکار وایلد) هر قدر به طبیعت نزدیک شوی، زندگانی شایستهتری را پیدا می کنی. (نیما یوشیج) زندگی بسیار مسحور کننده است٬ فقط باید با عینک مناسبی به آن نگریست. (دوما) چیزی ساده تر از بزرگی نیست٬ آری ساده بودن...
-
تولدت مبارک
پنجشنبه 9 مهر 1388 01:21
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود وقتی که...
-
آگاهی
دوشنبه 6 مهر 1388 23:00
اگر سرنوشتتون براتون مهمه این نوشته رو بخونید. باید به بهترین نحوی وظیفمون رو انجام بدیم. با استفاده از تجربه گذشتگان و نیم نگاهی به تاثیر آن برای آیندگان ٬ تصمیم بگیریم. در برخی از کشورها به این نتیجه رسیدند که خطر یک انسان ناآگاه و کم دانش بسیار بالاست٬ پس کلی وام و بورس میدن و هزینه میکنن تا خطر رو کاهش بدن (درست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 شهریور 1388 02:56
. . . چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم خانهاش ویران باد من اگر ما نشوم، تنهایم تو اگر ما نشوی خویشتنی از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمیخیزند من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد؟ چه کسی با دشمن بستیزد؟ چه کسی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 شهریور 1388 00:12
امروز فیلم ایثار تارکوفسکی رو دیدم. در حقیقت این فیلم آخرین ساخته این فیلمساز بوده٬ من که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم (البته باید اشاره کنم که زیبایی فیلم یکطرف و توضیحات ضمن فیلم٬ که مهربان همسر میگفت یکطرف). خلاصه کلی در این دنیای مجازی چرخ زدم و مطالب جالبی درباره فیلمساز خوندم. در این سایت هم جملات زیبایی بود. من...
-
از کتاب اسرار توحید
چهارشنبه 11 شهریور 1388 22:05
شیخ را گفتند: «فلان کس بر روی آب میرود.» گفت: «سهل است٬ بزغی(وزغ) و صعوهای(سینه سرخ) نیز برود.» گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میشود.» شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد٬ آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان...
-
بدون شرح
سهشنبه 3 شهریور 1388 05:58
انقلابها هیچگاه بار استبداد را سبک نکردهاند بلکه بار را از شانهای به شانهی دیگر منتقل کردهاند. جرج برنارد شاو کسانی که راه بر انقلاب مسالمتآمیز میبندند راه انقلاب خشونتآمیز را میگشایند. جان اف. کندی برای آغاز کردن روز باید راهی بهتر از بیداری در صبح وجود داشتهباشد. رابرت ای. ویلسون دموکراسی به عبارت ساده...
-
ماهی سیاه کوچولو (صمد بهرنگی)
یکشنبه 25 مرداد 1388 19:25
شاید بیشترمون وقتی کوچیک بودیم این داستان رو خوندیم و لذت بردیم. بیاین دوباره با هم قسمتیش رو بخونیم و بهش فکر کنیم. ... ماهی سیاه ناچار راه افتاد. اما همینطور سئوال پشت سر سئوال بود که دایم از خودش میکرد:«ببینم، راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی، ارهماهی دلش میآید هم جنسهای خودش...
-
مهرمیورزیم...
چهارشنبه 21 مرداد 1388 19:18
من فکر میکنم پس هستم. «دکارت» من طغیان میکنم پس هستم. «کامو» ... جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است، جنگل شب تا سحر تن شسته در باران، خیال انگیز! ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون این خمخانه سرمستیم در من این احساس: مهر میورزیم، پس هستیم! فریدون مشیری
-
قاصدک
چهارشنبه 14 مرداد 1388 21:42
قاصدک! هان. چه خبر آوردی؟ از کجا وزکه خبر آوردی؟ خوش خبر باشی. اما. اما گرد بام و در من بی ثمر میگردی انتظارخبری نیست مرا نه ز یاری نه دیاری ـ باری بروآنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که ترا منتظرند. قاصدک! دردل من همه کورند و کرند دست بردارازاین دروطن خویش غریب قاصد تجربههای همه تلخ با دلم میگوید که دروغی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 مرداد 1388 18:42
لحظه دیدار لحظه دیدار نزدیک است. باز من دیوانهام، مستم. باز میلرزد، دلم، دستم. باز گویی در جهان دیگری هستم. های! نخراشی به غفلت گونهام را، تیغ! های! نپریشی صفای زلفم را، دست! آبرویم را نریزی، دل! - ای نخورده مست - لحظه دیدار نزدیک است. مهدی اخوان ثالث
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مرداد 1388 00:09
درفش کاویان (بخش پایانی) شعری از زنده یاد حمید مصدق لب هر در به روی کوچه ها آهسته وا می شد و از دهلیز قلب خانه ها با خوف سراپا واژه انسان رها می شد هزاران سایه کمرنگ در یک کوچه با هم آشنا می شد طنین می شد صدا می شد صدای بی صدایی بود و فرمان اهورایی بپا خیزید! کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید کماندارانتان را درکمانها...
-
به یاد آزاداندیشان
پنجشنبه 8 مرداد 1388 22:49
درفش کاویان (بخش نخست) شعری از زندهیاد حمید مصدق زمانی دور در ایرانشهر همه در بیم نفس در تنگنای سینهها محبوس همه خاموش و هر فریاد در زنجیر و پای آرزو در بند هزاران آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش فضای سینه از فریادها پر بود و لب خاموش و باد سرد چونان کولی ولگرد به هر خانه٬ به هر کاشانه سر میکرد و با خشمی خروشان...
-
نقش
یکشنبه 4 مرداد 1388 23:13
در شبی تاریک که صدایی با صدایی در نمیآمیخت یک نفر از صخرههای کوه بالا رفت و به ناخنهای خونآلود روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر. شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخرهها خشکید. از میان بردهاست طوفان نقشهایی را که بجا ماند از کف پایش. گر نشان از هر که پرسی باز بر نخواهد آمد آوایش....
-
مه
پنجشنبه 1 مرداد 1388 23:39
بیابان را، سراسر، مه گرفتهست. چراغ قریه پنهان است موجی گرم در خون بیابان است بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه، عرق میریزدش آهسته از هر بند. «ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست. [میگوید به خود، عابر] سگان قریه خاموشاند. در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گلکو نمیداند. مرا ناگاه در درگاه میبیند، به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 تیر 1388 20:30
اگر مثل گاو گنده باشی، میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی، بارت می کنند، اگرمثل اسب دونده باشی، سوارت می شوند... فقط از فهمیدن تو می ترسند. هر لحظه حرفی در ما زاده میشود٬ هر لحظه دردی سر بر میدارد٬ و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند٬ این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند٬ مگر این قفس...
-
بخوان به نام گل سرخ
شنبه 20 تیر 1388 18:41
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب، که باغ ها همه بیدار و بارور گردند بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید به آشیانه ی خونین دوباره برگردند بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد؛ پیام روشن باران، ز بام نیلی شب، که رهگذر نسیمش به هر کرانه برد. ز خشک سال چه ترسی! ـ که سد بسی بستند: نه در برابر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 تیر 1388 00:04
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست فرصت شمر طریقهی رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست ما را از منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست او را با چشم پاک توان دید چون هلال هر دیده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 خرداد 1388 02:26
ما در سطور خیابان هر یک کلمه یی هستیم که با حروف یکسان شعر بلند آزادی را می نویسیم از بین ما کلماتی افتاده اند از بین ما کلماتی خط خورده اند از بین ما کلماتی حتا از یاد رفته اند اما همیشه آزادی آزادی ست آزادی را نظامیان با سرنیزه معنی می کنند ما با گل و صدا و آن که در طبیعت آزادی معنای بند ببیند با ماست بی که از ما...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 خرداد 1388 22:50
ستیز من تنها با تاریکی است و برای نبرد با تاریکی شمشیر بر نمی کشم، چراغ می افروزم. کورش کبیر
-
داستان دانه
پنجشنبه 14 خرداد 1388 18:59
دانه ای که سپیدار بود دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 خرداد 1388 20:47
شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لبترنکردهام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده میدیدند سخت شاد شدند. من غمزده بودم اما به آنها میگفتم اثر خستگی است. حالا کمی تسلای خاطر پیدا کردهام. یعنی نه کاملا... اما این را خوب میدانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم. پیکری هم نبود...